بچه که بودم، یک کتاب داستان داشتم. درست یادم نمیآید چه زمانی آن را برایم خریده بودند. اما میدانم از وقتی که خودم را شناختم آن کتاب را داشتم. یک کتاب آبی آسمانی با قطعی بزرگ و یک تصویر وحشتناک بر روی جلد آن!
تمام شخصیتهای کتاب گویی برایم زنده و واقعی بودند، طوری که حتی از باز کردن کتاب هم میترسیدم.
با این حال اما به شدت به آن کتاب دلبسته بودم. دوستش داشتم. با آنکه بارها داستان آن را برایم خوانده بودند و شنیده بودم، ولی دلم میخواست دوباره و دوباره آن را برایم بخوانند و بشنوم.
هر بار که میشنیدم برایم تازه و ترسناک بود. هر بار که آن را باز میکردم وارد دنیای آن میشدم و بیشتر از پیرزنِ باهوش قصه از آن شیر و پلنگ و گرگ میترسیدم؛ ترس از خورده شدن!
اما باز دوست داشتم که آن را برایم بخوانند...
پیرزن به هر حیوان که میرسید استرس میگرفتم و از چنگ آن که فرار میکرد، نفس راحتی میکشیدم و آرام میشدم.
با آنکه خود پیرزن به اندازه کافی ترسناک بود، اما چارهای نداشتم و کاراکتر دیگری بهتر از او پیدا نمیکردم تا با آن همزادپنداری کنم.
و دست آخر از این ترس به یک آرامش و امنیت میرسیدم...
اما یک روز صبح در همان لابلای کودکیام، وقتی که بیدار شدم دیگر آن کتاب را ندیدم. هرچقدر که گشتم آن را پیدا نکردم. اصلاً نفهمیدم چه بر سرش آمد و چه شد. گویی کسی در همان لابلای کودکیام آن را دفن کرد...
حس غریبی بود. انگار که همه چیز به یکباره بر روی سرت خراب شود. انگار تمام کودکیات به یکباره بر روی سرت خراب شود. انگار کسی بگوید: "پاشو کاسه کوزهات را جمع کن، کودکی بس است، باید بزرگشوی"...
#ح_ع
#حامدعزیزی
@ghorube31esfand