سیاهی با سیاهی شسته نمیشود. ولی کدام سفیدی دستان خود را به تاریکی آلوده میکند؟
تنها در میان تلاطم مطلق تاریکی نشسته و درد را با آواز به لب هایش آراست.
کودکی جیغ کشید
.زندگی ای رنگ باخت.
شیشه ی آبیِ درد های قلب در پنجره ی چشم شکسته شد.
این بود سیاهی.چه بوسه اش چه فریاد.
درد با او زاده و حکم وجودش بود.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ؛ پس چرا حتی در این ارتفاع حی پستی داشت؟
تنها در میان تلاطم مطلق تاریکی نشسته و درد را با آواز به لب هایش آراست.
کودکی جیغ کشید
.زندگی ای رنگ باخت.
شیشه ی آبیِ درد های قلب در پنجره ی چشم شکسته شد.
این بود سیاهی.چه بوسه اش چه فریاد.
درد با او زاده و حکم وجودش بود.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ؛ پس چرا حتی در این ارتفاع حی پستی داشت؟