پارادوکس عشقِ مشروط
شرط در مقابل عشق است. شرط و عشق دو پادشاهند که در یک اقلیم نمیگنجند.عشق راستین در جایی که بروز میکند، شرطها را میسوزاند. نشان عاشقی در همشکستن مرزها و شرطهاست.
عشقِ مشروط از این منظر پارادوکسیکال و در خور شک است. هر شرطی که در کنار عشق بنشیند، یعنی مقامی بالاتر از عشق دارد که عشق، منوط و مقید به آن است. که عشق زورش به خفه کردن آن نرسیده است. و خود این یعنی عاشقی فروتر است و عشقِ اصلی را باید همان شرط دانست.
فرزندی که والدیناش را به شرط تامین نیازها دوست دارد، پرستندهای که خدا را به شرط تامین حاجت میپرستد، شاگردی که معلم را به شرط آسانگیری دوست دارد، همهشان چیزی بالاتر از آن مدعای عشق دارند که کارد عشق توان سر بریدنش را ندارد. پس باید در عشق خود شک کنند.
اینها برای آن است که تا رخدادِ قربانی صورت نپذیرد، تا ما چیزی را پای دوست داشتن سر نبُریم، یعنی در آزمون ابراهیمی عشق سرافکندهایم و هنوز اسماعیلی مانده که بالاتر از عاشقی است. که عشق آن چیزی است که ما همه چیزمان را به پایش میریزیم و میسوزیم. به این تعریف هر کس را عشقی و معشوقی است.
در نقد این ایده تا حدی درست است که نباید دچار مغالطهی حداکثری شد. یعنی نباید تعریف حداکثری از عشق ارایه داد و بقیه نمونهها را با این قیاس مردود کرد. عشقها و ایمانهای معمول به آن حد حداکثری نمیرسند، همچنانکه ابراهیم یکی بود و آزمون سهمگین قربانی فرزند یکبار در تاریخ. اما میزان قرار دادن ارتفاعات بلند عاشقی یک فایده بزرگ دارد و آن امکان مراقبه و محاسبه مدام عاشقیهای ماست. باید مدام سنجید که ادعای عشق ما در کنار کدام شرط زانو بر زمین میزند. به محض کشف آن شرط بالاتر و ناقض، عیار عشق ما هم کشف میشود و بهترست برچسب عاشقی را از مدعایمان برداریم و به پیشانی آن شرط بزنیم!
این هم هست که برخی شرطهای عالی و والا هستند که به مثابه عشقهای کلان، عاشقیهای خردتر را تحت تاثیر قرار میدهند. گاهی خدا برای یک مومن و گاهی وطن برای یک کشوردوست اینگونه است. اما عشقهای ما همیشه مشروط و مقید به این عشقهای والا نیستند. اکثر شرطهای عاشقی ما، پیدا و پنهان ریشه در خودپرستیها و خوددوستیهای ما دارد. اینجاست که میگویم عشق مشروط پارادوکسیکال است. چون عاشقی یعنی گشودن هر چه بیشترِ پنجره به سوی دیگری و عبور از خود. ماندن در مرزهای خود با ادعای عشق ناسازگار است. و سخیف ترین و نقیضترین نوع از شرطهای ناقض عشق، همین سلسله خودپرستیها است. عشق میآید که ما را از عادتهای معبود شده و خودپرستیهای رسوب کرده و چسبیده، آزاد کند. عشق در تضاد با خودپرستیها، ما را خبردار میکند که چقدر سنگین و زنجیر تعلقات خودی بودیم. از همین جاست که نقدِ معیار حداکثری درست است، اما تا خطکش حداکثر نباشد ما از شرطهای ناقض ادعای عاشقیمان خبردار نمیشویم. باید خوابی باشد، باید دستور سر بریدن فرزندی باشد، باید دلهره، لرزش و سنگینی تضاد و تعارضهای دلبستگیها باشد، تا مشخص شود عاشقان چند مرده حلاجند. وگرنه در گوشه عافیت، هزاران عشقهای مشروط و هزاران عاشقان پُرگو و کم زور هستند که لاف میزنند، شعر میبافند و رجز میخوانند. در کشف شرطهای ناقض و در وقت سر بریدنهای اسماعیلی است که عاشقی حقیقی سنجش میشوند.
#تاملات
@Hamesh1
شرط در مقابل عشق است. شرط و عشق دو پادشاهند که در یک اقلیم نمیگنجند.عشق راستین در جایی که بروز میکند، شرطها را میسوزاند. نشان عاشقی در همشکستن مرزها و شرطهاست.
عشقِ مشروط از این منظر پارادوکسیکال و در خور شک است. هر شرطی که در کنار عشق بنشیند، یعنی مقامی بالاتر از عشق دارد که عشق، منوط و مقید به آن است. که عشق زورش به خفه کردن آن نرسیده است. و خود این یعنی عاشقی فروتر است و عشقِ اصلی را باید همان شرط دانست.
فرزندی که والدیناش را به شرط تامین نیازها دوست دارد، پرستندهای که خدا را به شرط تامین حاجت میپرستد، شاگردی که معلم را به شرط آسانگیری دوست دارد، همهشان چیزی بالاتر از آن مدعای عشق دارند که کارد عشق توان سر بریدنش را ندارد. پس باید در عشق خود شک کنند.
اینها برای آن است که تا رخدادِ قربانی صورت نپذیرد، تا ما چیزی را پای دوست داشتن سر نبُریم، یعنی در آزمون ابراهیمی عشق سرافکندهایم و هنوز اسماعیلی مانده که بالاتر از عاشقی است. که عشق آن چیزی است که ما همه چیزمان را به پایش میریزیم و میسوزیم. به این تعریف هر کس را عشقی و معشوقی است.
در نقد این ایده تا حدی درست است که نباید دچار مغالطهی حداکثری شد. یعنی نباید تعریف حداکثری از عشق ارایه داد و بقیه نمونهها را با این قیاس مردود کرد. عشقها و ایمانهای معمول به آن حد حداکثری نمیرسند، همچنانکه ابراهیم یکی بود و آزمون سهمگین قربانی فرزند یکبار در تاریخ. اما میزان قرار دادن ارتفاعات بلند عاشقی یک فایده بزرگ دارد و آن امکان مراقبه و محاسبه مدام عاشقیهای ماست. باید مدام سنجید که ادعای عشق ما در کنار کدام شرط زانو بر زمین میزند. به محض کشف آن شرط بالاتر و ناقض، عیار عشق ما هم کشف میشود و بهترست برچسب عاشقی را از مدعایمان برداریم و به پیشانی آن شرط بزنیم!
این هم هست که برخی شرطهای عالی و والا هستند که به مثابه عشقهای کلان، عاشقیهای خردتر را تحت تاثیر قرار میدهند. گاهی خدا برای یک مومن و گاهی وطن برای یک کشوردوست اینگونه است. اما عشقهای ما همیشه مشروط و مقید به این عشقهای والا نیستند. اکثر شرطهای عاشقی ما، پیدا و پنهان ریشه در خودپرستیها و خوددوستیهای ما دارد. اینجاست که میگویم عشق مشروط پارادوکسیکال است. چون عاشقی یعنی گشودن هر چه بیشترِ پنجره به سوی دیگری و عبور از خود. ماندن در مرزهای خود با ادعای عشق ناسازگار است. و سخیف ترین و نقیضترین نوع از شرطهای ناقض عشق، همین سلسله خودپرستیها است. عشق میآید که ما را از عادتهای معبود شده و خودپرستیهای رسوب کرده و چسبیده، آزاد کند. عشق در تضاد با خودپرستیها، ما را خبردار میکند که چقدر سنگین و زنجیر تعلقات خودی بودیم. از همین جاست که نقدِ معیار حداکثری درست است، اما تا خطکش حداکثر نباشد ما از شرطهای ناقض ادعای عاشقیمان خبردار نمیشویم. باید خوابی باشد، باید دستور سر بریدن فرزندی باشد، باید دلهره، لرزش و سنگینی تضاد و تعارضهای دلبستگیها باشد، تا مشخص شود عاشقان چند مرده حلاجند. وگرنه در گوشه عافیت، هزاران عشقهای مشروط و هزاران عاشقان پُرگو و کم زور هستند که لاف میزنند، شعر میبافند و رجز میخوانند. در کشف شرطهای ناقض و در وقت سر بریدنهای اسماعیلی است که عاشقی حقیقی سنجش میشوند.
#تاملات
@Hamesh1