بازیگرانِ بازی دنیا
خودمان، دین، حُکما میگویند و گفتهاند که زندگی این دنیا بازی است. لُعبتکده و بازیخانه است. لهو و لعب است. ناپایدار است. فانی است. سستبنیاد است. معرفت به این قصه یک چیز است. اما آغشتگی عملی به دنیا چیز دیگر.
در اوج لحظاتی که دنیا را بازی میدانیم به شرط تصمیم بر ادامه عمر، نمیتوانیم از بازیگری در آن دست بکشیم. در این وضعیت ما بازیدانانی بازیگریم. زور این صحنه بیشتر از نوع معرفت و تلقی ما از آن است. زور به این معنا که به صرف دانستنِ بازی بودن دنیا، زور ما نمیرسد که هیچش بگیریم. ما در اوج دانایی و اشراف بر سستبنیادی دنیا، باید بدویم. که به کارهای دنیایمان برسیم! که ردیفِ کارهای همیشه جلوتر از ما انجام شود. وگرنه همین بازیِ دنیای سستبنیاد، چنان یقهمان را میگیرد که بنیادمان را برمیچیند! چنین وضعیتی تناقض عجیبی در خود دارد.
بیان دیگر برای این وضعیت متناقض این است که دنیا، نظراً بازی است، اما عملاً بسیار جدی است. حتی اگر ما آن را شوخی بپنداریم. آنقدر جدی که ما یک روز نمیتوانیم از زندگی دست بکشیم. این خصوصا در دنیایی که معمولا ساختارهای شغلی و اجتماعی و اقتصادی بر انسانها پیشاپیش حاکم است و قواعد زندگی را آنها تعیین میکنند صادق است. شاخص جدیت دنیا، جبر این ساختارها است. از این طرف، حتی اگر ساختاری نباشد، نیازهای بدنی ما در حداقلِ خوراک، زندگی را جدی میکند. میشود باز بازیدانستنِ زندگی را به شکم خود فرمان سیری داد؟ به این معنا زندگی عملی دنیا به شدت جدی است. همانقدر که در مقام نظر و ارزیابی، دنیا شوخی و گذرا و لرزان است.
نتیجه ترسیم این وضعیت متناقض آن است که پیام بازیدانستن و فانی شُمردن دنیا را باید به گونه دیگر بفهمیم که نقطه مقابل جدّیت و جبر غیرقابل انکارِ عملی دنیا نباشد. چون ما به تجربه زیسته لمس میکنیم که تا هستیم، دنیا ما را کم و بیش به سمت و سوی مشارکت جدی و بیوقفه در خود وامیدارد.
حال چگونه میشود دنیا را بازی «دانست»، وقتی به جدیت، ناگریز به «بازیگری» در آنیم؟!
(ادامه دارد...)
#تاملات
@Hamesh1
خودمان، دین، حُکما میگویند و گفتهاند که زندگی این دنیا بازی است. لُعبتکده و بازیخانه است. لهو و لعب است. ناپایدار است. فانی است. سستبنیاد است. معرفت به این قصه یک چیز است. اما آغشتگی عملی به دنیا چیز دیگر.
در اوج لحظاتی که دنیا را بازی میدانیم به شرط تصمیم بر ادامه عمر، نمیتوانیم از بازیگری در آن دست بکشیم. در این وضعیت ما بازیدانانی بازیگریم. زور این صحنه بیشتر از نوع معرفت و تلقی ما از آن است. زور به این معنا که به صرف دانستنِ بازی بودن دنیا، زور ما نمیرسد که هیچش بگیریم. ما در اوج دانایی و اشراف بر سستبنیادی دنیا، باید بدویم. که به کارهای دنیایمان برسیم! که ردیفِ کارهای همیشه جلوتر از ما انجام شود. وگرنه همین بازیِ دنیای سستبنیاد، چنان یقهمان را میگیرد که بنیادمان را برمیچیند! چنین وضعیتی تناقض عجیبی در خود دارد.
بیان دیگر برای این وضعیت متناقض این است که دنیا، نظراً بازی است، اما عملاً بسیار جدی است. حتی اگر ما آن را شوخی بپنداریم. آنقدر جدی که ما یک روز نمیتوانیم از زندگی دست بکشیم. این خصوصا در دنیایی که معمولا ساختارهای شغلی و اجتماعی و اقتصادی بر انسانها پیشاپیش حاکم است و قواعد زندگی را آنها تعیین میکنند صادق است. شاخص جدیت دنیا، جبر این ساختارها است. از این طرف، حتی اگر ساختاری نباشد، نیازهای بدنی ما در حداقلِ خوراک، زندگی را جدی میکند. میشود باز بازیدانستنِ زندگی را به شکم خود فرمان سیری داد؟ به این معنا زندگی عملی دنیا به شدت جدی است. همانقدر که در مقام نظر و ارزیابی، دنیا شوخی و گذرا و لرزان است.
نتیجه ترسیم این وضعیت متناقض آن است که پیام بازیدانستن و فانی شُمردن دنیا را باید به گونه دیگر بفهمیم که نقطه مقابل جدّیت و جبر غیرقابل انکارِ عملی دنیا نباشد. چون ما به تجربه زیسته لمس میکنیم که تا هستیم، دنیا ما را کم و بیش به سمت و سوی مشارکت جدی و بیوقفه در خود وامیدارد.
حال چگونه میشود دنیا را بازی «دانست»، وقتی به جدیت، ناگریز به «بازیگری» در آنیم؟!
(ادامه دارد...)
#تاملات
@Hamesh1