جانم،اگر بخواهم از اوضاع فعلیام برایت بنویسم همانند سربازی زخمیام که در سلول انفرادی زندانی شده،قفل ها همه شکسته شده و درها سراسر آغوششان را برایمان باز کردند همه در اولین فرصت آغوش باز آنها را پذیرفتند. آزاد، به قول خودشان.اما من،مثل کاغذی مچاله شده به درون خود میپیچم گویی با خود قهرم و برای دست دراز کردن به سمت این سرباز زخمی ناامید هیچ انگیزه و علاقهای در من نیست. امید دارم کسی به نجاتم بیاید چون از چشم این منِ شکست خورده و لجباز حتی قطرهای ترحم برای خودی که درحال نابودی است نخواهد چکید از تو چه پنهان دوست داشتم و دارم که آن نجاتدهنده تو باشی اما نبودت نمیتواند قلبی خاکستری را رنگین سازد. هرکه نداند فکر میکند من درحال بازی نقش نامادری برای سیندرلا هستم درحالی که بازیگری هردونقش را خودم به عهده گرفتهام و بیتوجه از جنگ درونی خود میگذرم.اما تو خودت را نگران حال ما نکن و مانند من نباش زیبارو،هرچند که دیگر جانم صدا کردن هایت برای من نیست و دلیلی هم برای دلواپس شدنت نیست اما همیشه ازتو میخواهم که لبخند بزنی عزیزجان.
بخند که دنیا نیازمند زیباییهاست.
از من برای اویی که من نیست
نامه هایی که هیچگاه فرستاده نشد