نگاهم در آینه بر چهره ی زارِ زنی درمانده می افتد ..خطوط چهره اش در عین آشنایی، غریب است.نمی شناسمش انگار .بسکه بر خودش ماسیده ...در خودش تنیده..شبیه آن زنی که در خود سراغ دارم و عمری در دست اندیشه هایش زنانگی آموخته ام نیست..،
بر صورتش خطوط عمیقی جابجا نقش انداخته اند .. زخم های سر پوشیده..،
در نگاهش خشمی خفته می بینم ، پر از سرزنش، لبالب از تحقیر...مرا دوست ندارد،می فهمم...،
نفرتش را لحظه به لحظه عریانتر به صورتم می کوبد...بیزاریم از هم..ناگهان عاصی می شوم از این حجم درهمِ خشم و انزجار...با پنجه ی مشت شده ام پلک هایش را می بندم..دیگر تابِ نگاهِ پر عتابش را ندارم...،
حالا چند جفت چشم پرغضب از پسِ ترک های آینه نگاهم می کنند...اما یک جفت از آنها به ردّ خون روی دستم می نگرد...او همان زنی ست که از بطن این نقاب شکسته ، بیرون آمده...هسته ی این هستی زنانه که بی خشم و نفرت، همانگونه که هست می خواهمش...در نگاه آشنایش لبخند می زنم...آخر خودم را جُسته ام.آن هم میان اینهمه صورتک یک شکل......،
کتایون صهبایی لطفی
@hezarvyekshab
هزار و یک شب
بر صورتش خطوط عمیقی جابجا نقش انداخته اند .. زخم های سر پوشیده..،
در نگاهش خشمی خفته می بینم ، پر از سرزنش، لبالب از تحقیر...مرا دوست ندارد،می فهمم...،
نفرتش را لحظه به لحظه عریانتر به صورتم می کوبد...بیزاریم از هم..ناگهان عاصی می شوم از این حجم درهمِ خشم و انزجار...با پنجه ی مشت شده ام پلک هایش را می بندم..دیگر تابِ نگاهِ پر عتابش را ندارم...،
حالا چند جفت چشم پرغضب از پسِ ترک های آینه نگاهم می کنند...اما یک جفت از آنها به ردّ خون روی دستم می نگرد...او همان زنی ست که از بطن این نقاب شکسته ، بیرون آمده...هسته ی این هستی زنانه که بی خشم و نفرت، همانگونه که هست می خواهمش...در نگاه آشنایش لبخند می زنم...آخر خودم را جُسته ام.آن هم میان اینهمه صورتک یک شکل......،
کتایون صهبایی لطفی
@hezarvyekshab
هزار و یک شب