به نام خالق قلم
#قاتل_شب
#پارت_7
ماشین که روبه روی بیمارستان متوقف می شود، تازه می فهمم چه خبطی کرده ام.
آمدن من به این جا و دیده شدنم با سام برای او ایجاد حاشیه می کرد و من می دانستم که او چقدر از حاشیه فراری است.
مهشید مانند همیشه ذهنم را می خواند و من چقدر خوشحالم از این که مجبور نیستم حرفی بزنم.
_هی کتی! رفتیم داخل به همه می گیم دوست منی... باشه؟
می خندم و با دست تائید می کنم.
_مگه غیر از اینه؟!
_نه، ولی به کسی نگو با سام زندگی می کنی. می دونی که فردا هزار جور حرف واسش در میارن. حالا بازم شعور این خارجکیا... اینایی که می خوان سام رو خراب کنن همشون ایرانی ان.
خنده دار بود، ما در کشوری زندگی می کردیم که زندگی دختر و پسر باهم را عیب نمی دانستند ولی ما باید مخفی کاری می کردیم.
مهشید می گفت سام بخاطر حفظ آبروی جفتمان به کسی حرفی نمیزند، ولی من حالا نظر بهتری داشتم... شاید سام نمی خواست هانا از زندگی ما کنار هم باخبر شود.
از ماشین پیاده می شوم و همراه مهشید وارد بیمارستان می شویم.
اینجا مهشید را همه می شناسند، بلاخره همسر یکی از بهترین دکترهای این بیمارستان است دیگر، و البته خودش هم پرستاری حاذق بود.
پیش از همه دختری بلوند و زیبا جلو می آید و مهشید را درآغوش می کشد. هرچند هیچ وقت از این آدم های بور و چشم آبی خوشم نیامده بود، اما زیبایی این دختر در لباس سفید پرستاری ستودنی بود.
از آغوش مهشید جدا می شود و دستش را مقابلم می گیرد، با او دست می دهم و سعی می کنم مانند خودش با اعتماد به نفس لبخند بزنم.
کلمات فارسی را با لهجه اما درست تلفظ می کند.
_شما باید کتی باشید؟
با حیرت نگاهش می کنم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان می دهم.
فکرش را نمی کردم در اینجا کسی مرا بشناسد.
مهشید با نگاهی خاص هر دوی ما را برانداز می کند.
_آره عزیزم، کتی دوستم.
و رو به من ادامه می دهد:
_ایشون هم خانم هانا هستند.
خشکم می زند. به این نتیجه می رسم حالا از همه ی بور و چشم آیی ها بدم می آید، حتی این دختر.
سعی دارم خودم را قانع کنم این دختر دل سام را نبرده است، اما مگر می شود؟
هانا بیشتر از آنچه فکرش را می کردم لوند و زیبا بود و بدون شک تا حالا سام را شیفته ی خود کرده بود.
دوست داشتم بدانم رابطه ی آن دو در چه حد است؟ تا کجای یک رابطه پیش رفته بودند؟!
و خودت را لعنت می کنم که چرا بیشتر درمورد هانا از مهشید نپرسیده بودم، که حالا نخواهم با این حجم از سوال که در ذهنم شکل گرفته خودم را عذاب ندهم.
اولین و اصلی ترین سوالم از زبان مهشید طرح می شود.
_هانا! دکتر ایزدی توی اتاقشه؟
شانه ای بالا می اندازد و به سمت اسانسور حرکت می کند و ما هم به دنبالش.
_نه، سام مجبور شد برای کاری همراه دکتر فرانک به نانت سفر کنه.
از اینکه سام برای کارش به سفر رفته بود خوشحال شدم، اما این باعث نمی شد از این دختر چشم آبی بخاطر صمیمی صدا زدن نام سام عصبی نباشم.
هم من و هم مهشید حالا با خیال راحت با امید ملاقات می کنیم. و سپس می رویم تا به گردشی که از آن باز مانده بودیم برسیم.
ادامه دارد...
یاحق
#قاتل_شب
#پارت_7
ماشین که روبه روی بیمارستان متوقف می شود، تازه می فهمم چه خبطی کرده ام.
آمدن من به این جا و دیده شدنم با سام برای او ایجاد حاشیه می کرد و من می دانستم که او چقدر از حاشیه فراری است.
مهشید مانند همیشه ذهنم را می خواند و من چقدر خوشحالم از این که مجبور نیستم حرفی بزنم.
_هی کتی! رفتیم داخل به همه می گیم دوست منی... باشه؟
می خندم و با دست تائید می کنم.
_مگه غیر از اینه؟!
_نه، ولی به کسی نگو با سام زندگی می کنی. می دونی که فردا هزار جور حرف واسش در میارن. حالا بازم شعور این خارجکیا... اینایی که می خوان سام رو خراب کنن همشون ایرانی ان.
خنده دار بود، ما در کشوری زندگی می کردیم که زندگی دختر و پسر باهم را عیب نمی دانستند ولی ما باید مخفی کاری می کردیم.
مهشید می گفت سام بخاطر حفظ آبروی جفتمان به کسی حرفی نمیزند، ولی من حالا نظر بهتری داشتم... شاید سام نمی خواست هانا از زندگی ما کنار هم باخبر شود.
از ماشین پیاده می شوم و همراه مهشید وارد بیمارستان می شویم.
اینجا مهشید را همه می شناسند، بلاخره همسر یکی از بهترین دکترهای این بیمارستان است دیگر، و البته خودش هم پرستاری حاذق بود.
پیش از همه دختری بلوند و زیبا جلو می آید و مهشید را درآغوش می کشد. هرچند هیچ وقت از این آدم های بور و چشم آبی خوشم نیامده بود، اما زیبایی این دختر در لباس سفید پرستاری ستودنی بود.
از آغوش مهشید جدا می شود و دستش را مقابلم می گیرد، با او دست می دهم و سعی می کنم مانند خودش با اعتماد به نفس لبخند بزنم.
کلمات فارسی را با لهجه اما درست تلفظ می کند.
_شما باید کتی باشید؟
با حیرت نگاهش می کنم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان می دهم.
فکرش را نمی کردم در اینجا کسی مرا بشناسد.
مهشید با نگاهی خاص هر دوی ما را برانداز می کند.
_آره عزیزم، کتی دوستم.
و رو به من ادامه می دهد:
_ایشون هم خانم هانا هستند.
خشکم می زند. به این نتیجه می رسم حالا از همه ی بور و چشم آیی ها بدم می آید، حتی این دختر.
سعی دارم خودم را قانع کنم این دختر دل سام را نبرده است، اما مگر می شود؟
هانا بیشتر از آنچه فکرش را می کردم لوند و زیبا بود و بدون شک تا حالا سام را شیفته ی خود کرده بود.
دوست داشتم بدانم رابطه ی آن دو در چه حد است؟ تا کجای یک رابطه پیش رفته بودند؟!
و خودت را لعنت می کنم که چرا بیشتر درمورد هانا از مهشید نپرسیده بودم، که حالا نخواهم با این حجم از سوال که در ذهنم شکل گرفته خودم را عذاب ندهم.
اولین و اصلی ترین سوالم از زبان مهشید طرح می شود.
_هانا! دکتر ایزدی توی اتاقشه؟
شانه ای بالا می اندازد و به سمت اسانسور حرکت می کند و ما هم به دنبالش.
_نه، سام مجبور شد برای کاری همراه دکتر فرانک به نانت سفر کنه.
از اینکه سام برای کارش به سفر رفته بود خوشحال شدم، اما این باعث نمی شد از این دختر چشم آبی بخاطر صمیمی صدا زدن نام سام عصبی نباشم.
هم من و هم مهشید حالا با خیال راحت با امید ملاقات می کنیم. و سپس می رویم تا به گردشی که از آن باز مانده بودیم برسیم.
ادامه دارد...
یاحق