بسم رب العشق
#قاتل_شب
#پارت_8
” سـرم “
را شاید در نبودنت گرم کنند
امـا
” دلـم ” را هرگـز.
دو روز می گذرد... اما به شکلی طاقت فرسا!
هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد وابسته ی کسی شوم،
ولی سام تمام معادلات مرا به هم زد.
سام توانسته بود مرا وابسته و حتی دلبسته ی خود کند، تا جایی که بدون او حتی حوصله ی خودم را هم نداشته باشم.
دو روز می گذرد و من منتظر برگشتن سام هستم.
ساعت دو نیمه شب بود که از خانه ی امید و مهشید برگشته بودم. در نبود سام تمام تلاششان را برای سرگرم کردن من کرده بودند، هرچند بی فایده بود.
بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم پای کامپیوتر نشستم و صفحه ی ایمیلم را باز کردم.
در حالی که فکر می کردم کسی پیامی برایم نگذاشته باشد، ایمیل سام را دیدم.
در آن لحظه من خوشحال ترین آدم دنیا بودم.
با دست های لرزان ایمیل را باز کردم و از خوشحالی بیش از حد جیغ کشیدم. سام نوشته بود که ساعت 12 ظهر در پاریس خواهد بود. و من بعد از دو شب بی خوابی توانستم با خیالی راحت به خواب بروم.
.
.
دسته گل را از روی صندلی برمی دارم و پس از پرداخت کرایه تاکسی وارد فرودگاه می شوم.
در دیواره ی شیشه ای فرودگاه نگاهی به خود می اندازم. شنل آجری رنگ و شلوار مشکی، که هارمونی خاصی با موه های رنگ شده ام دارد.
پس از اینکه از خوب بودن لباس هایم مطمئن می شوم به سالن انتظار می روم.
قلبم تندتر از همیشه می زند و مرا وادار به خوردن قرص های قلبم می کند.
دستم را روی قلبم می گذارم، می خواهم بگویم نگران نباش دوای دردت تا لحظاتی دیگر می آید تا آرامت کند.
با صدای زنی که فرود هواپیمای نانت به پاریس را اطلاع می دهد از جایم بلند می شوم. از استرس دسته ی کیف را فشار می دهم تا کمی آرام شوم.
پشت شیشه می ایستم و چشم می چرخانم تا سام را پیدا کنم. جزء اولین نفراتی است که می آید.
می خواهم به سمتش بروم اما اخم جذابش مسخم می کند. و من پس از این دو روز که از شدت دلتنگی جان داده بودم پیش دلم اعتراف می کنم که شیفته اش شده بودم.
شیفته ی سامی که تمام این سال ها را در کنارم بود و من نمی دیدم.
به در که می رسد به سمتش قدم برمی دارم و صدایش می زنم، مرا می بیند و راهش را به سمتم کج می کند.
حالا هر دو رو به روی هم ایستاده ایم و نگاه من قفل چشم هایش است.
می خواهم در آغوشش بکشم اما نمی توانم.
ولی او می فهمد.
سام می داند چقدر به بودنش نیاز دارم، جلو می آید و مرا در آغوشش حل می کند.
بوسه اش که روی موهایم می نشیند زمان متوقف می شود.
فراموش می کنم کجا هستیم! فراموش می کنم سام خسته است، و خودم را بیشتر به او می چسبانم.
آرام می شوم!
و اینجا است که من به معجزه ی آغوشش ایمان می آورم.
"محکم در آغوشم بگیر
طوری که نفسم بند بیاید
اصلا بهشت هر چه کوچک تر بهتر"
با صدایی از بغلش جدا می شوم و به سمت کسی که صدایم کرد برمی گردم.
خانم میانسال خوش پوش و جذابی که لبخند زیبایی گوشه ی لبش جا خوش کرده است. دسته گلی که برای سام خریده بودم را به دستم می دهد و بدون کلامی دیگر می رود.
تازه یادم می آید از ذوق دسته گل را فراموش کرده بودم.
سام با لبخند گل را از دستم می گیرد.
_خانم شما خودتون گل بودید، دیگه نیاز به اینا نبود که.
مانند دخترهای پانزده ساله ذوق می کنم، انگار نه انگار در مرز سی سالگی ام!
با صدای سام که می گوید "بریم" به خودم می آیم و کمی عقب تر از سام راه می روم.
سوار تاکسی فرودگاه می شویم و بعد از نبم ساعت به خانه می رسیم.
چمدانش را گوشه ی پذیرایی می گذارد و درحالی که به سمت اتاقش می رود می گوید:
-امشب می ریم بیرون، نمی خواد چیزی درست کنی.
می خواهم بگویم استراحت کند و بیرون رفتن بماند برای وقتی دیگر، اما نمی توانم این خوشی های حتی کوچک را هم از خود دریغ کنم.
ادامه دارد...
یا حق.
#قاتل_شب
#پارت_8
” سـرم “
را شاید در نبودنت گرم کنند
امـا
” دلـم ” را هرگـز.
دو روز می گذرد... اما به شکلی طاقت فرسا!
هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد وابسته ی کسی شوم،
ولی سام تمام معادلات مرا به هم زد.
سام توانسته بود مرا وابسته و حتی دلبسته ی خود کند، تا جایی که بدون او حتی حوصله ی خودم را هم نداشته باشم.
دو روز می گذرد و من منتظر برگشتن سام هستم.
ساعت دو نیمه شب بود که از خانه ی امید و مهشید برگشته بودم. در نبود سام تمام تلاششان را برای سرگرم کردن من کرده بودند، هرچند بی فایده بود.
بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم پای کامپیوتر نشستم و صفحه ی ایمیلم را باز کردم.
در حالی که فکر می کردم کسی پیامی برایم نگذاشته باشد، ایمیل سام را دیدم.
در آن لحظه من خوشحال ترین آدم دنیا بودم.
با دست های لرزان ایمیل را باز کردم و از خوشحالی بیش از حد جیغ کشیدم. سام نوشته بود که ساعت 12 ظهر در پاریس خواهد بود. و من بعد از دو شب بی خوابی توانستم با خیالی راحت به خواب بروم.
.
.
دسته گل را از روی صندلی برمی دارم و پس از پرداخت کرایه تاکسی وارد فرودگاه می شوم.
در دیواره ی شیشه ای فرودگاه نگاهی به خود می اندازم. شنل آجری رنگ و شلوار مشکی، که هارمونی خاصی با موه های رنگ شده ام دارد.
پس از اینکه از خوب بودن لباس هایم مطمئن می شوم به سالن انتظار می روم.
قلبم تندتر از همیشه می زند و مرا وادار به خوردن قرص های قلبم می کند.
دستم را روی قلبم می گذارم، می خواهم بگویم نگران نباش دوای دردت تا لحظاتی دیگر می آید تا آرامت کند.
با صدای زنی که فرود هواپیمای نانت به پاریس را اطلاع می دهد از جایم بلند می شوم. از استرس دسته ی کیف را فشار می دهم تا کمی آرام شوم.
پشت شیشه می ایستم و چشم می چرخانم تا سام را پیدا کنم. جزء اولین نفراتی است که می آید.
می خواهم به سمتش بروم اما اخم جذابش مسخم می کند. و من پس از این دو روز که از شدت دلتنگی جان داده بودم پیش دلم اعتراف می کنم که شیفته اش شده بودم.
شیفته ی سامی که تمام این سال ها را در کنارم بود و من نمی دیدم.
به در که می رسد به سمتش قدم برمی دارم و صدایش می زنم، مرا می بیند و راهش را به سمتم کج می کند.
حالا هر دو رو به روی هم ایستاده ایم و نگاه من قفل چشم هایش است.
می خواهم در آغوشش بکشم اما نمی توانم.
ولی او می فهمد.
سام می داند چقدر به بودنش نیاز دارم، جلو می آید و مرا در آغوشش حل می کند.
بوسه اش که روی موهایم می نشیند زمان متوقف می شود.
فراموش می کنم کجا هستیم! فراموش می کنم سام خسته است، و خودم را بیشتر به او می چسبانم.
آرام می شوم!
و اینجا است که من به معجزه ی آغوشش ایمان می آورم.
"محکم در آغوشم بگیر
طوری که نفسم بند بیاید
اصلا بهشت هر چه کوچک تر بهتر"
با صدایی از بغلش جدا می شوم و به سمت کسی که صدایم کرد برمی گردم.
خانم میانسال خوش پوش و جذابی که لبخند زیبایی گوشه ی لبش جا خوش کرده است. دسته گلی که برای سام خریده بودم را به دستم می دهد و بدون کلامی دیگر می رود.
تازه یادم می آید از ذوق دسته گل را فراموش کرده بودم.
سام با لبخند گل را از دستم می گیرد.
_خانم شما خودتون گل بودید، دیگه نیاز به اینا نبود که.
مانند دخترهای پانزده ساله ذوق می کنم، انگار نه انگار در مرز سی سالگی ام!
با صدای سام که می گوید "بریم" به خودم می آیم و کمی عقب تر از سام راه می روم.
سوار تاکسی فرودگاه می شویم و بعد از نبم ساعت به خانه می رسیم.
چمدانش را گوشه ی پذیرایی می گذارد و درحالی که به سمت اتاقش می رود می گوید:
-امشب می ریم بیرون، نمی خواد چیزی درست کنی.
می خواهم بگویم استراحت کند و بیرون رفتن بماند برای وقتی دیگر، اما نمی توانم این خوشی های حتی کوچک را هم از خود دریغ کنم.
ادامه دارد...
یا حق.