امروز سیگار میکشیدم و سیگار میکشیدی.
کافه را بسته بودم تا عقده هایمان را با دود کردن این سیگار ها خالی کنیم.
با دیدنشان بین لب هایت، بیشتر عاشقت شدم، بیشتر محتاجت شدم و بیشتر پرستیدمت..
خدا میداند وقتی که قصد رفتن کنی چه بر سر من خواهد امد.
از نگاه های گاه و بیگاهت متوجه شدم که نمیتوانی مرا سیگار به دست ببینی؛
تو سیگار هایم را شکسته بودی، مرا در ترک قرار دادی و به قهوه معتاد کردی، برای دست و پا کردن یک کافه یاریم کردی و مطمئن شدی که دیگر سیگار نمیکشم.
اما رفتی. دیگر نبودی که بگویی "نیازی بهشون نداری، قهوه های من برای تو کافین لئو" ..
قهوه هایت را نداشتم، قهوه های خودم هم دلچسب نبود.. برای همین به سیگار روی اوردم! بیشتر از قبل..
و حالا.. خودت هم مثل من درگیر شدی..
میدانم که دیگر به من نمیگویی کنارشبگذارم، اما بازهم میتوانم ناراضی بودن را در چشمانت ببینم.
- حالا که خودت سیگار میکشی، دیگه نمیتونی بهم بگی ترک کن.
-میتونم؛ چون میخوام با تو کنارش بذارم.
نباید میگفتم؛ اما گفتم.
- که بعدش بری و دیگه پیدات نشه؟
سکوت کردی.. سکوت کردی و من در سکوت تو، صدای مهیب شکستن قلب و غرورم را شنیدم..
انقدر مهیب، که گوشهایم سوت کشید و دستانم لرزید.
این هم نباید میپرسیدم اما باز پرسیدم:
-دوباره میری؟
-میرم.
گفتم که.. نباید میپرسیدم.
کافه را بسته بودم تا عقده هایمان را با دود کردن این سیگار ها خالی کنیم.
با دیدنشان بین لب هایت، بیشتر عاشقت شدم، بیشتر محتاجت شدم و بیشتر پرستیدمت..
خدا میداند وقتی که قصد رفتن کنی چه بر سر من خواهد امد.
از نگاه های گاه و بیگاهت متوجه شدم که نمیتوانی مرا سیگار به دست ببینی؛
تو سیگار هایم را شکسته بودی، مرا در ترک قرار دادی و به قهوه معتاد کردی، برای دست و پا کردن یک کافه یاریم کردی و مطمئن شدی که دیگر سیگار نمیکشم.
اما رفتی. دیگر نبودی که بگویی "نیازی بهشون نداری، قهوه های من برای تو کافین لئو" ..
قهوه هایت را نداشتم، قهوه های خودم هم دلچسب نبود.. برای همین به سیگار روی اوردم! بیشتر از قبل..
و حالا.. خودت هم مثل من درگیر شدی..
میدانم که دیگر به من نمیگویی کنارشبگذارم، اما بازهم میتوانم ناراضی بودن را در چشمانت ببینم.
- حالا که خودت سیگار میکشی، دیگه نمیتونی بهم بگی ترک کن.
-میتونم؛ چون میخوام با تو کنارش بذارم.
نباید میگفتم؛ اما گفتم.
- که بعدش بری و دیگه پیدات نشه؟
سکوت کردی.. سکوت کردی و من در سکوت تو، صدای مهیب شکستن قلب و غرورم را شنیدم..
انقدر مهیب، که گوشهایم سوت کشید و دستانم لرزید.
این هم نباید میپرسیدم اما باز پرسیدم:
-دوباره میری؟
-میرم.
گفتم که.. نباید میپرسیدم.