امروز کلاسهام خیلی زیاد بود و آخرهاش سردرد شدیدی گرفتم؛ ولی یه دخترکوچولوی خیلی بامزه تو مترو مدام شلوغکاری میکرد و به جای اینکه اعصابمو خورد کنه کلی بهش لبخند زدم و به حرکاتش خیره شدم و بعد دیدم سردردم خیلی بهتر شد. امروز سعی کردم روی اون حس کهنهیِ دلتنگیام سرپوش بذارم اما شدنی نیست، فقط خودمو گول میزنم؛ هربار که بهم یادآوری میشه قلبم از درون فشرده میشه و هیچ کاری از دستم برنمیآد. حتی همین الان که تنها نشستم و این متن رو مینویسم. درهرصورت تلاش کردم خوب بگذره و بهخاطر آشناییام با آدمهای جدید، راحتتر از تصوراتم سپری شد.