💔 #نها_دختری_از_تبار_بیکسی...
🔻 #قسمت_پنجم
✍🏼احساس کردم که تمام #دردهام دارن تموم میشن و آرزویی که داشتم به راحتی به دست آوردم با #خوشحالی به خونه برگشتم حتی مامانم از قیافم فهمید که #خوشحالم گفت چیه نها #خیر باشه امروز خوشحالی؟
گفتم اره مامان جان امروز خیلی خوشحالم دعا کن همیشه اینجوری خوشحال باشم وحید گفت نها میخوای باهم کشتی بگیریم گفتم نه بیا #مبارزه کنیم گفت باشه با مشت و لگد زدیم رو سر و کول هم مبارزه کردیم حامد و حمیدم با مهنا هم اومدن جلو مبارزه و بازی قاطی هم میکردیم صدای خندهامون تمام خونه رو گرفته بود حتی خنده مامان عزیزم در اومده بود مامانم گفت نها اگه تو نباشی این دنیا برام #تاریکه مهنا گفت نترس مامان خودم برات روشنش میکنم منم یه #بالش برداشتم اول مهنا رو زدم گفتم ای #حسود مهنا فقط میخندید همشون رو با بالش میزدم وا اونا #جیغ میزدن و میخندیدن....
🔹بابام اومد گفت چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون مامان گفت همش زیر سر نهاست بابا گفت بیا نها اگر راست میگی با خودم کشتی بگیر زورت به بچه رسیده نامرد... من با خندههای پر ذوق و امید گفتم باشه بیا بابام آغوش باز کرد تا باهام کشتی بگیره منم صفت به خودم چسپوندم سرم رو #شونش گذاشتم گفتم بابای خودم من همیشه #خاک پاتم من نمیتونم باتو کشتی بگیرم بابام خندید گفت ای لاکردار ببین چه #سیاستی داره میدونه نمتونه خاکم کنه خودشو چطور برام #لوس میکنه...
بابام سرم رو زیر بغلش گذاشت فشار داد بلندم کرد و پیشونیم رو بوسید...
😔اون روز #بهترین روز زندگیم بود...
شب شد بابام صدام زد گفت نها شیردخترم بیا کارت دارم من با خوشحالی صدای پر #انرژی رفتم گفت بیا بشین کارت دارم گفتم بفرمایید #پادشاهم بابام خندید گفت این زبون نداشتی چکار میکردی؟
گفتم خوب هیچی زبون نداشتم الان مرده بودم؛ بابام از حرفم ناراحت شد گفت #خدا_نکنه چرا اینو میگی از این حرفها نزن من دوست ندارم...
😥به بابام گفتم یه چیزی بگم ازم #ناراحت نمیشی سرم #داد نمیزنی؟ گفت بگو امشب شب توه هر چی دوست داری بگو من با خوشحالی گفتم قول؟ گفت قول...
گفتم بابا من الان گفتم میمیرم ولی تو گفتی #خدا_نکنه ؟ بابام گفت اره گفتم الانم میگم... گفتم تو الان از #خدا خواستی که #مرگ منو نبینی چطور ازش چیزی میخوای ولی دوسش نداری..؟!؟
بابام خیلی از حرفم #جا خورد گفت نها شروع نکن منم گفتم بابا بخدا #قسم فقط برام سواله همین... بابام گفت ما تو یه کشور به اصطلاح مسلمانیم و زبون یاد میگیره ، بعد من خدا رو قبول دارم ولی این نماز خوندن و روزه گرفتن. خشک رفتار کردن یا برم طابع یه مرد #عرب باشم یا من به زبون #عربی با خدا حرف بزنم رو قبول ندارم...
گفتم باشه بابا یه سوال دیگه اگر من تورو دوست نداشته باشم همیشه باهات #قهر کنم نزدیکت نیام و کارهای که تو دوست نداری رو انجام بدم و یا هر لطفی در حقم کنی من از تو #تشکر نکنم ازم ناراحت میشی یا نه...؟!
گفت معلومه من تمام زندگیم رو پای شما گذاشتم پس ازتون #انتظار دارم
#جوگیر شدم گفتم اخ قربون بابای خودم برم خب #الله سبحان این همه #نعمت بهمون داده خب اونم انتظار دراره ازش #تشکر کنیم... بابام گفت من خودم #تلاش کردم به دست آوردم... گفتم بابا جون یکی پشتت بود یکی کمکت کرده تا بتونی اون زحمت هارو بکشید این دیگه دست تو نیست تا براش تلاش کنی پس چرا شکر گذار نیستی که خدا #پنج فرزند #سالم بهت عطا کرد... این خودش #بهترین نعمته بابا...
به قول قدیمیا زبونش #خشک شد حرفی براش نموند گفت خوب چرا چیزهای که ما دوست داریم مثلا مشروب رو #حرام کرده ؟! گفتم بابا تا اون حد #سواد دینی ندارم ولی اینو میدونم مشروب برای این حرامه ادم رو #بی_اختیار میکنه #عقلش رو ازش میگیره به بدن #آسیب میرسونه... الله سبحان بدن سالم بهت داده نمیخواد با میوهایی که پر از #ویتامین سلامت بدن هست یه مواد دروست کنید تا به بدنتون آسیب برسونی بازم بابام کم آورد...
دیگه نتوست جواب بده گفت من نمیتودنم جواب این بلبل زبونی های تورو بدم من گفتم این حرف من نیست حرف #الله_سبحان هستش...
😔سرم داد زد گفت کم بگو الله الله به عربی نگو رو #اعصابم نرو زبان خودم بگو خدا منم گفتم باشه بابای قول دادی ناراحت ؛ فقط میخواستم بابام از این #نابودی که تو #نوجوانی بهش #منتقل کرده بودن رو از بین ببرم....
🔻 #ادامه_دارد....
👉
@IslamDinMane👈
به ما بپیو ندید🌹👆