صداش پرده های گوشمو خراش میداد و لبهاش لرزش داشت
از بغض بود یا درد نمیدونم...
راستش برام اصلا اهمیتی نداشت
من فقط تظار میکردم که نگهش داشتم و توی فرصت خوب عضلات بدنمو از انقباض خارج کردم تا هرچه زودتر مغز متلاشی شدشو طبقه هم کف ببینم.
قشنگ بود...
قرمزی خونش و تکه های بیرون ریخته مغز از جمجمهی شکستهاش قشنگ بود.
از بغض بود یا درد نمیدونم...
راستش برام اصلا اهمیتی نداشت
من فقط تظار میکردم که نگهش داشتم و توی فرصت خوب عضلات بدنمو از انقباض خارج کردم تا هرچه زودتر مغز متلاشی شدشو طبقه هم کف ببینم.
قشنگ بود...
قرمزی خونش و تکه های بیرون ریخته مغز از جمجمهی شکستهاش قشنگ بود.