مغزم به کلمات عادت کرده. واسه همین امروز داشتم فکر میکردم که یه جایی از دستم، باید بنویسم «نَفَس». اینجوری یادم میوفته که خودمو نگاه کنم. منظورم اون نگاهِ توی اینه نیست؛ زیاد خوشم نمیاد خودمو توی اینه یا دوربین جلوی گوشیم ببینم. نه اینکه با فیسم مشکل خاصی داشته باشم؛ با اون ادمی که توی اینه میبینم مشکل دارم. زیاد با هم حرف نمیزنیم ولی خیلی خوب همدیگه رو میفهمیم. بگذریم…
کجا بودم؟ اها نفس
نَفَس واسه من اون کلمهایه که معنی «مراقبت» میده.
انگار یادم بیوفته که مخم هزارجا داره میچرخه و کلی فکر و خیال توشه، و وقتی نفسم رو نگاه میکنم، یاد خودم میوفتم و فکر و حواسم برمیگرده پیش خودم.
البته که کلمه «عادت» عجیبه.. فکر کن داری مدام تن و بدن خودتو میبینی، دستاتو میبینی، اما یادت نیفته که نگاهشون کنی! مگه اینکه یه کلمهای بیاد و ذهنتو یاد خودت بندازه
کجا بودم؟ اها نفس
نَفَس واسه من اون کلمهایه که معنی «مراقبت» میده.
انگار یادم بیوفته که مخم هزارجا داره میچرخه و کلی فکر و خیال توشه، و وقتی نفسم رو نگاه میکنم، یاد خودم میوفتم و فکر و حواسم برمیگرده پیش خودم.
البته که کلمه «عادت» عجیبه.. فکر کن داری مدام تن و بدن خودتو میبینی، دستاتو میبینی، اما یادت نیفته که نگاهشون کنی! مگه اینکه یه کلمهای بیاد و ذهنتو یاد خودت بندازه