پایین پام رو نگاه میکنم، به نظر صدای چکیدن قطره ها متوالیا پشت هم میاد. از تاریکی به نظر چندان مشخص نمیاد، فلش گوشی رو که روی زمین زیر پام انداختم بازتاب نور داخل قطره های خون زیر پام نمایان شد. کم کم قطره ها درشت تر شد و رودی از خون منو درون خودش غرق کرد، به نظر میرسید خون جوشنده توام با احساسات فشرده شده بود داخل قلبم و حالا با پارگی جداره ی سینه ام، تمام این حجم لایتناهی منو درون خودش بلعیده بود. قطرات درشت و شور اشک از گونه هام سر میخورد به درون رود و تقلیل میکرد رنگ سرخش رو. متاسفانه بعد از اولین غرق شدنم درون احساسات و عواطفی که ازشون بویی نبرده بودم، ترس از اب درون مغز من لونه گزینی کرده بود.. از ترس غرق شدگی فریاد کمک میکشیدم، کمک!! کمک!!... ولی به نظر میرسید داخل گنبد نامرئی ای از توهمات و افکار سیاهم فرو رفته بودم که هیچ کس دست های ملتمس کمکم رو نمیدید.. باید به این رود اجازه بدم تا به تابوت ابدی من تبدیل بشه؟ نفس کش داری کشیدم و به اعماق خون سیاه فرو رفتم.