اگر می خواهی پیروز بشوم،
به من لبخند بزن. سکوتِ غم آلود تو برای من
با تاریکی مرگ برابر است.
به جان تو دست و دلم می لرزد،
خودم را فراموش می کنم
و به یادم می آید که در دنیا هیچ چیز ندارم.
بدبخت سرگردانی هستم
که نتوانسته ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم…
لبان بی لبخند تو، آیدا!
لبان بی لبخند تو پیروزی بدبختی است
بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن.
جمعه ، 27 مهر 1341
" از نامه های احمد شاملو به آیدا "
مثل خون در رگ های من
به من لبخند بزن. سکوتِ غم آلود تو برای من
با تاریکی مرگ برابر است.
به جان تو دست و دلم می لرزد،
خودم را فراموش می کنم
و به یادم می آید که در دنیا هیچ چیز ندارم.
بدبخت سرگردانی هستم
که نتوانسته ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم…
لبان بی لبخند تو، آیدا!
لبان بی لبخند تو پیروزی بدبختی است
بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن.
جمعه ، 27 مهر 1341
" از نامه های احمد شاملو به آیدا "
مثل خون در رگ های من