دلم برای بچه گربهای که از حدود دو هفته پیش توی حیاطمون میموند خیلی تنگ شده.
براش خونه درست کرده بودم و بهش غذا میدادم، نوازشش میکردم، اون باهام بازی میکرد، دستم رو لیس میزد و وقتی بهش میگفتم باهام دست بده سرشو پایین مینداخت و دست کوچولوشو روی کف دستم میذاشت.
شاید الان یکمی براش گریه کنم، چون دلم براش تنگ شده، پریشب وقتی خواستم بهش غذا بدم دیدم که توی خونهش نیست و حس بدی بود، انگار احساس ترک شدن داشت.
اون خیلی کوچیک و خوشگل بود، من بخاطر دلتنگی غمگینم، اما براش آرزو میکنم تاهرچقدر دوست داره زنده بمونه و امیدوارم به خاطر کوچولو بودنش، زیر ماشین نره.
امیدوارم خوب بمونی مخمل کوچولوی من :>
براش خونه درست کرده بودم و بهش غذا میدادم، نوازشش میکردم، اون باهام بازی میکرد، دستم رو لیس میزد و وقتی بهش میگفتم باهام دست بده سرشو پایین مینداخت و دست کوچولوشو روی کف دستم میذاشت.
شاید الان یکمی براش گریه کنم، چون دلم براش تنگ شده، پریشب وقتی خواستم بهش غذا بدم دیدم که توی خونهش نیست و حس بدی بود، انگار احساس ترک شدن داشت.
اون خیلی کوچیک و خوشگل بود، من بخاطر دلتنگی غمگینم، اما براش آرزو میکنم تاهرچقدر دوست داره زنده بمونه و امیدوارم به خاطر کوچولو بودنش، زیر ماشین نره.
امیدوارم خوب بمونی مخمل کوچولوی من :>