#حکایت
درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود، پادشاهی برو بگذشت.
درویش از آن جا که فَراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سَطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی:
توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر، بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامِش به فر دولت اوست
گوسپند از براى چوپان نیست
بلکه چوپان براى خدمت اوست
یکى امروز کامران بینى
دیگرى را دل از مجاهده ریش
روزکى چند باش تا بخورد
خاک، مغزِ سرِ خیال اندیش
ملک را گفتِ درویش استوار آمد، گفت چیزی از من بخواه. گفت آن همیخواهم که دگر باره زحمت من ندهی. گفت مرا پندی بده، گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کین دولت و ملک می رود دست به دست
#گلستان_سعدی
@ketabegoia
درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود، پادشاهی برو بگذشت.
درویش از آن جا که فَراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سَطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی:
توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر، بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامِش به فر دولت اوست
گوسپند از براى چوپان نیست
بلکه چوپان براى خدمت اوست
یکى امروز کامران بینى
دیگرى را دل از مجاهده ریش
روزکى چند باش تا بخورد
خاک، مغزِ سرِ خیال اندیش
ملک را گفتِ درویش استوار آمد، گفت چیزی از من بخواه. گفت آن همیخواهم که دگر باره زحمت من ندهی. گفت مرا پندی بده، گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کین دولت و ملک می رود دست به دست
#گلستان_سعدی
@ketabegoia