#حاجیمون
این ماجرای تکراری تبدیل به عادتی قشنگ شده بود برام،پر از انرژی شده بودم!
دوماه به همین منوال گذشت تا اینکه قرار شد برای عروسی پسرخالم بیایم شیراز اون پر از هیجان و منم لبریز از ترس بودم برای دیدنش واقعا هم نمیدونم چرا.
صبح روز عروسی هرچی اصرار کرد که بیاد دم آرایشگاه ببینیم همدیگه رو گفتم نه اونم گفت پس من نمیام عروسی!
بعدشم گوشی رو خاموش کردم و دیگه روشن نکردم.
شب عالی گذشت تمام انرژیم رو گذاشتم ولی بازم دلم میخواست برقصم
فردا که گوشی رو روشن کردم دیدم یک عالمه پیام فرستاده و زنگ زده
انگاری طاقت نمیاره پا میشه میاد عروسی
تیکهتیکه از جاهایی که منو دیده بود فرستاده بود
یجاش نوشته بود وقتی با دستهگل رقصیدی دلم میخواست گل رو بکنم تو حلقت تا بری بشینی😂
،
بچهها باورتون نمیشه ولی من تا خود عید که برای اولین بار دیدمش بهش اجازه زنگ زدن ندادم!
یعنی زنگ میزدا ولی من قطع میکردم،بهونه میاوردم؛گوشیم رو خاموش میکردم
خلاصه یجوری میپیچوندم،چون استرس میگرفتم اخه مگه چندبار با یه پسر ناشناس حرف زده بودم؟!
من واقعا ناشی بودم؛خیلی از تصمیماتم بچهگونه و به دور از منطق بود افسوس نمیخورم؛اصلا!
ولی شما قبل هر تصمیمی واقعا فکر کنید
من ادمی به شدت احساسیم ولی بعد این ماجراها یاد گرفتم تصمیم با منطقش قشنگه🙂
ولی به هر حال گذشت تا عید...
این ماجرای تکراری تبدیل به عادتی قشنگ شده بود برام،پر از انرژی شده بودم!
دوماه به همین منوال گذشت تا اینکه قرار شد برای عروسی پسرخالم بیایم شیراز اون پر از هیجان و منم لبریز از ترس بودم برای دیدنش واقعا هم نمیدونم چرا.
صبح روز عروسی هرچی اصرار کرد که بیاد دم آرایشگاه ببینیم همدیگه رو گفتم نه اونم گفت پس من نمیام عروسی!
بعدشم گوشی رو خاموش کردم و دیگه روشن نکردم.
شب عالی گذشت تمام انرژیم رو گذاشتم ولی بازم دلم میخواست برقصم
فردا که گوشی رو روشن کردم دیدم یک عالمه پیام فرستاده و زنگ زده
انگاری طاقت نمیاره پا میشه میاد عروسی
تیکهتیکه از جاهایی که منو دیده بود فرستاده بود
یجاش نوشته بود وقتی با دستهگل رقصیدی دلم میخواست گل رو بکنم تو حلقت تا بری بشینی😂
،
بچهها باورتون نمیشه ولی من تا خود عید که برای اولین بار دیدمش بهش اجازه زنگ زدن ندادم!
یعنی زنگ میزدا ولی من قطع میکردم،بهونه میاوردم؛گوشیم رو خاموش میکردم
خلاصه یجوری میپیچوندم،چون استرس میگرفتم اخه مگه چندبار با یه پسر ناشناس حرف زده بودم؟!
من واقعا ناشی بودم؛خیلی از تصمیماتم بچهگونه و به دور از منطق بود افسوس نمیخورم؛اصلا!
ولی شما قبل هر تصمیمی واقعا فکر کنید
من ادمی به شدت احساسیم ولی بعد این ماجراها یاد گرفتم تصمیم با منطقش قشنگه🙂
ولی به هر حال گذشت تا عید...