مغزم سوت میکشه...
دستام میلرزه...
پلکمم لرزش عصبی گرفته...
توی سرم همش دارم فریاد میزنم...
فریادی که از جنسه سکوته،
از جنسه خستگیه،
از جنسه درد و غمه و خاکستریه...
بازم دارم اشک میریزم، با اینکه تو بی حس ترین حالتِ ممکنم هستم ولی فقط در ظاهر، مغزم داره آتیش میگیره ولی انقدر بازیگرِ ماهری شدم که فقط خودم میدونم درونم چی میگذره.
واگرنه کسی از دخترکی بی پناه که با درد اشک میریزه خبـر نداره و نمیدونن که هرروز بیش از هزاران بار میمیره (:
دستام میلرزه...
پلکمم لرزش عصبی گرفته...
توی سرم همش دارم فریاد میزنم...
فریادی که از جنسه سکوته،
از جنسه خستگیه،
از جنسه درد و غمه و خاکستریه...
بازم دارم اشک میریزم، با اینکه تو بی حس ترین حالتِ ممکنم هستم ولی فقط در ظاهر، مغزم داره آتیش میگیره ولی انقدر بازیگرِ ماهری شدم که فقط خودم میدونم درونم چی میگذره.
واگرنه کسی از دخترکی بی پناه که با درد اشک میریزه خبـر نداره و نمیدونن که هرروز بیش از هزاران بار میمیره (: