Репост из: ֞ 𝐔ɾᥲꪀᥙ᥉֥٭
امروز، تاریخِ آغاز این قصه است.
قصهای که به دست سرنوشت نوشته شد و حال قرار نیست پایانی برایش وجود داشته باشد.
قصهای عاشقانه که نمونهاش فقط در قصههای پریان یافت میشود، با این تفاوت که این قصه حقیقیست.
یک سال گذشت، از روزی که من و تو اتفاقی در یک راه گام برداشتیم و نوشتن این کتاب عشق را آغاز کردیم.
نمیدانم شاید هم اتفاقی نبود، شاید روحمان حتی قبل از اینکه پا به این دنیای فانی بگذاریم به همدیگر گره خورده بودند و این قصه را تا ابد به سرنوشتمان آغشته ساخته بودند.
اولین باری که به چشمان سیاهت چشم دوختم، عشق در نگاه اول نبود بلکه حس کنجکاوی بود که تو آن را در سینهام کاشته بودی.
همان لحظه فهمیدم که زمان ریشهی این کنجکاوی را آنقدر در قلبم پروش میدهد تا جایی که این حس همه قلبم را در بر بگیرد و عشقِ تو را در وجودم غرق کند.
تو این حس آشنایی عمیق رو به عشقی چنان سوزان تبدیل کردی که هرلحظه این سوال به ذهنم خطور میکند که آیا من هیچوقت قبل از تو عاشق شده بودم یا نه!؟
تو به عشق معنای جدیدی دادی و زندگی مرا طوری از نو ساختی که نمیشود دنیای قبل از تو را زندگی بنامم.
هیچوقت فکرش را نمیکردم، کسی پیدا شود که تکه های گمشدهی من را کامل کند. باعث شود قلبم از عشق آواز بخواند و روحم را به رقصیدن وا دارد.
تویی که عشق را در رگ هایم به جریان انداختی و به قلب تاریکم، روشنایی بخشیدی.
تویی که همچو رویایی شیرین در دنیای تیره و تارم پا گذاشتی و امیدی تازه به جانم دادی.
گنجینهی باارزشم، جوهر عشقت را همیشه برایم تازه نگه دار تا من هر روز خاطرات شیرینمان را در کتاب زندگیمان حک کنم.
کتابی که فقط با پایان صفحات زندگیمان به پایان میرسد.