دقیقا منم همین رو می خوام...
انقدر راه برم و برم و برم...
که جونی تو پاهام نمونده باشه
که وسط راه بیفتم...
جایی بیفتم که کسی نباشه...
که کسی نجاتم نده...
حس می کنم اونجاست که ته دنیاست...
بالاخره اون موقع خدا می بینه کسی از بنده هاش نیست برای نجات من خودش رو نشون میده...
آخه خدا بنده هاش رو دوست داره...
میاد خودش رو نشون میده...
بغلم می کنه...
می برتم می نشونم رو ابرا...
برام چایی دم می کنه...
با طعم هل و دارچین...
بعد هم نوش می کنیم...
انقدر راه برم و برم و برم...
که جونی تو پاهام نمونده باشه
که وسط راه بیفتم...
جایی بیفتم که کسی نباشه...
که کسی نجاتم نده...
حس می کنم اونجاست که ته دنیاست...
بالاخره اون موقع خدا می بینه کسی از بنده هاش نیست برای نجات من خودش رو نشون میده...
آخه خدا بنده هاش رو دوست داره...
میاد خودش رو نشون میده...
بغلم می کنه...
می برتم می نشونم رو ابرا...
برام چایی دم می کنه...
با طعم هل و دارچین...
بعد هم نوش می کنیم...