طعم بعضی چیزا رو باید از بچگی بچشی، از همون لحظه ای که دو دو تا چهار تا رو تشخیص دادی و تونستی الفبا رو از حفظ بخونی. وقتی بزرگ شدی،وقتی جون کندی هزار بار زمین خوردی ،هزار بار خورد شدی، هزار بار شکستی و در آخر با روح و روانی داغون و خیلی وقت ها جسمی ناقص بهش رسیدی،به چیزی که حق طبیعی هر آدمی بود و فقط شرایط جغرافیایی اونو ازت دریغ کرد،هیچ ارزشی نداره؛ درواقع طعم اصلی خودش از دست میده و میره جز همون آرزوهایی که وقتی بهشون میرسی به عمق معمولی بودنشون پی میبری...همون رویاهایی که داریشون ولی بازم زندگی مثل قبل پیش میره،همونقدر ساده،کسل آور...