از دست دادنش مثل این بود که یک نفر دستش رو فرو کرد توی سینم و قلبم رو بیرون کشید. یه چاله عمیق و سیاه باقی موند و جای خالی که با هیچ چیز پر نمیشد.مثل این بود که روح از بدنم جدا شده.من با از دست دادن اون خودم رواز دست دادم.وجودیتی به اسم «من» با رفتن اون گم شد.
حالا فقط یک غریبه ام که خودشو گم کرده.مثل پیرمردی که ۱۷ سال توی فرودگاه منتظر موند مجوز اقامتش رو بهش بدن تا برای خودش وجودیتی بعنوان شهروند اون کشور داشته باشه اما هیچوقت ندیدنش و فراموش شد.
حالا فقط یک غریبه ام که خودشو گم کرده.مثل پیرمردی که ۱۷ سال توی فرودگاه منتظر موند مجوز اقامتش رو بهش بدن تا برای خودش وجودیتی بعنوان شهروند اون کشور داشته باشه اما هیچوقت ندیدنش و فراموش شد.