« رو پشت بوم دراز کشیدم، بلند می گم خیله خب، خیلی دلم می خواست همه چیز مجانی بود، همه چیز رو پایه ی مهربونی می چرخید.
مثلا: گرسنه ت شده؟ بیا این کیک رو بخور.
خونه نداری؟ من یه طبقه ی خونه م خالیه، بیا اینجا.
می گم و می خندم.
می گم آخه احمق، هیچ چیز برای زندگی مجانی نیست، حتی همین نفس هم با درد می ره پایین و میاد بیرون، خودت ببین چقدر قفسه سینه و کتفت درد می گیره موقع نفس کشیدن. تنها چیزی که مجانیه مردنه. تنها چیزی که بخاطرش بازجوییت نمی کنن، مردنه.
می گم باشه مردن که هیچی. خودت می دونی من حوصله مردن ندارم، همین زندگی ام نصفش به دراز کشیدن و هیچی می گذره.
بعدش هم سر می خورم و میام پایین.
روی پاهام که فرود میام پاهام می شکنه.
تلق،
چرا می شکنه؟
به استخون سفید بدون خون نگاه نمی کنم و به جاش می گم یکی امشب داشت داد می زد، داشت می گفت که می خواد آدم هایی رو داشته باشه که بغلشون کنه و گریه کنه. می گفت اصلا هنرمند شده که آدم ها پیشش بیان، بفهمنش، بغلشون کنه و گریه کنه.
می گم توام دلت خواست نه؟
می گم نه بابا من چیکار به این کار ها دارم.
می گم ولی یه چیزی رو دلت خواست.. دلت خواست و الا حرفش رو نمی گفتی دوباره؛ نه؟
می گم دلم می خواست.. دلم می خواست که من هم همین آرزو رو می داشتم. همین آرزو.
می گم همین آرزو، آره. ولی ما به یه نفر هم راضی ایم. یه نفر.
و بعد همونطور که لنگون لنگون با پای شکسته. پایین پشت بوم هیچ جایی، تنها راه می رفتم، هم همه ای بالا گرفت. »
- جان کوچولو
مثلا: گرسنه ت شده؟ بیا این کیک رو بخور.
خونه نداری؟ من یه طبقه ی خونه م خالیه، بیا اینجا.
می گم و می خندم.
می گم آخه احمق، هیچ چیز برای زندگی مجانی نیست، حتی همین نفس هم با درد می ره پایین و میاد بیرون، خودت ببین چقدر قفسه سینه و کتفت درد می گیره موقع نفس کشیدن. تنها چیزی که مجانیه مردنه. تنها چیزی که بخاطرش بازجوییت نمی کنن، مردنه.
می گم باشه مردن که هیچی. خودت می دونی من حوصله مردن ندارم، همین زندگی ام نصفش به دراز کشیدن و هیچی می گذره.
بعدش هم سر می خورم و میام پایین.
روی پاهام که فرود میام پاهام می شکنه.
تلق،
چرا می شکنه؟
به استخون سفید بدون خون نگاه نمی کنم و به جاش می گم یکی امشب داشت داد می زد، داشت می گفت که می خواد آدم هایی رو داشته باشه که بغلشون کنه و گریه کنه. می گفت اصلا هنرمند شده که آدم ها پیشش بیان، بفهمنش، بغلشون کنه و گریه کنه.
می گم توام دلت خواست نه؟
می گم نه بابا من چیکار به این کار ها دارم.
می گم ولی یه چیزی رو دلت خواست.. دلت خواست و الا حرفش رو نمی گفتی دوباره؛ نه؟
می گم دلم می خواست.. دلم می خواست که من هم همین آرزو رو می داشتم. همین آرزو.
می گم همین آرزو، آره. ولی ما به یه نفر هم راضی ایم. یه نفر.
و بعد همونطور که لنگون لنگون با پای شکسته. پایین پشت بوم هیچ جایی، تنها راه می رفتم، هم همه ای بالا گرفت. »
- جان کوچولو