از ناچاریِ دستها.
از تکیه دادن سر به دیوار و لرزیدن شانهها.
از چشمهای سرخ،
از دردهایی که متعلق به قلب من نبود.
از بلاتکلیفیهایی که مثل خون در رگ هایم میجوشید.
از شک، از اجبار به بودن و وابستگی،
از چراهایی که زنده زنده در مغز دفن میشوند،
از بوی مرگ. مرگهای ممتد. مرگهای هر روزه.
از زنجیر، از دلتنگی.
از چشمهایی که از درد بسته شد.
از قلبی که از درد ایستاد. از پایی که از درد شکست.
از هوا؛ که بوی بغض داشت و بیپناهی.
و از « زندگی »، که هر لحظه، با درد و خون
مرگ پرورش میداد.
از همهچیز، فرار میکند.
در همهچیز زنده است و با همهچیز، میمیرد.
از تکیه دادن سر به دیوار و لرزیدن شانهها.
از چشمهای سرخ،
از دردهایی که متعلق به قلب من نبود.
از بلاتکلیفیهایی که مثل خون در رگ هایم میجوشید.
از شک، از اجبار به بودن و وابستگی،
از چراهایی که زنده زنده در مغز دفن میشوند،
از بوی مرگ. مرگهای ممتد. مرگهای هر روزه.
از زنجیر، از دلتنگی.
از چشمهایی که از درد بسته شد.
از قلبی که از درد ایستاد. از پایی که از درد شکست.
از هوا؛ که بوی بغض داشت و بیپناهی.
و از « زندگی »، که هر لحظه، با درد و خون
مرگ پرورش میداد.
از همهچیز، فرار میکند.
در همهچیز زنده است و با همهچیز، میمیرد.