مهربون و خونگرم بود
تو مهمونی که برگزار کرده بود با ملاحظه رفتار میکرد و حواسش به اینکه به همه خوش بگذره بود یه لحظه چشمش بهم افتاد به منی که تو یه گوش کِز کرده بودم و فقط به تابلوهای روی دیوار نگاه میکردم به سمتم امد بعد سلام و احوال پرسی سعی کرد بحثی رو با من باز کنه غرق حرف زدن باهاش شدم کلماتش رو جوری میگفت که انگار با دقت اون هارو انتخاب کرده بود و سعی میکرد مفهموش ساده و قابل فهم باشه
ازم پرسید :خب دخترم بهم بگو مشکلت چیه ؟
سرمو تکون دادم و مَن مِن کنان گفتم :
خب...من....چیزه من ..مربوط به کارمه
من طراح لباسم و به زودی یه شو لباس میخوام راه بندازم اما به یه مشکلی بر خوردم
کنجکاوانه گفت: چی ؟
گفتم: خب من لباس هام رو خیلی دقیق با صرف کردن وقت زیادی طراحی کردم و کلی روشون وقت گذاشتم و بعضی هارو چند بار دوختم چون مشکل جزئی داشتند اما الان نمی تونم برای لباس هام کفش سِت کنم نمی تونم چون کفش هارو دوست ندارم و نمی دونم چه کفشی به چه لباسی میاد نه من کل کفش هارو امتحان کردم اما هیچکدم به لباس ها نمیاد البته بنظر من نمیاد، نمی دونم چیکار کنم دوست دارم همه چیز با سلیقه خودم باشه اما کفش ها اصلا دوسشون ندارم
لبخندی پر از اطمینان بهم زد و گفت :
میخوای یه چیز جالب نشونت بدم
مشتاقانه پرسیدم: یه چیز جالب! اونم شما ؟! چرا که نه حتما
من و به سمت یه اتاق کوچیکی تو آخرین قسمت از خونه بود برد از زیر پادری جلوی در اتاق که روش نوشته بود my fantasy کلیدی رو برداشت و در اتاق رو باز کرد و منو به سمت داخل هدایت کرد داخل اتاق رفتم و چراغ رو روشن کرد ...مبهوت شدم دور تا دور اتاق قفسه های مثل قفسه های کتابخونه بود اما داخلشون کتاب نبود ؛ فندک بود ...پر از فندک های گوناگون با رنگ ها و مدل های مختلف بزرگ و کوچیک قدیمی و جدید خیلی زیبا بودن یه کلکسیونی از فندک ها ! .....
نگام کرد و رو به فندک ها یه نگاهی انداخت و گفت من از ۱۸ سالگی شروع کردم به جمع کردنشون هر کدوم از این فندک ها برام عزیزه هر کدوم رو با دقت انتخاب کردم و ازشون تا سالها مراقبت کردم
پرسیدم: پس حتما هم عاشق سیگارید؟
لبخندی بهم زد یه لبخند پر معنا و گفت:
نه! من تا به عمرم سیگار نکشیدم
می بینی ما چقدر شبیه به هم هستیم
من فندک ها رو دوست دارم ولی سیگار رو نه و تو لباس ها رو دوست داری اما کفش هارو نه!....
یه هفته بعد براش یه کارت دعوت به شوی لباسم فرستادم و اما لبخند رضایت مندناش وقتی مانکن هایی که لباس هام رو پوشیده بودن اما پابرهنه بودند رو نگاه میکرد ؛تا ابد تو ذهنم ماند.
_کافئین
#story
تو مهمونی که برگزار کرده بود با ملاحظه رفتار میکرد و حواسش به اینکه به همه خوش بگذره بود یه لحظه چشمش بهم افتاد به منی که تو یه گوش کِز کرده بودم و فقط به تابلوهای روی دیوار نگاه میکردم به سمتم امد بعد سلام و احوال پرسی سعی کرد بحثی رو با من باز کنه غرق حرف زدن باهاش شدم کلماتش رو جوری میگفت که انگار با دقت اون هارو انتخاب کرده بود و سعی میکرد مفهموش ساده و قابل فهم باشه
ازم پرسید :خب دخترم بهم بگو مشکلت چیه ؟
سرمو تکون دادم و مَن مِن کنان گفتم :
خب...من....چیزه من ..مربوط به کارمه
من طراح لباسم و به زودی یه شو لباس میخوام راه بندازم اما به یه مشکلی بر خوردم
کنجکاوانه گفت: چی ؟
گفتم: خب من لباس هام رو خیلی دقیق با صرف کردن وقت زیادی طراحی کردم و کلی روشون وقت گذاشتم و بعضی هارو چند بار دوختم چون مشکل جزئی داشتند اما الان نمی تونم برای لباس هام کفش سِت کنم نمی تونم چون کفش هارو دوست ندارم و نمی دونم چه کفشی به چه لباسی میاد نه من کل کفش هارو امتحان کردم اما هیچکدم به لباس ها نمیاد البته بنظر من نمیاد، نمی دونم چیکار کنم دوست دارم همه چیز با سلیقه خودم باشه اما کفش ها اصلا دوسشون ندارم
لبخندی پر از اطمینان بهم زد و گفت :
میخوای یه چیز جالب نشونت بدم
مشتاقانه پرسیدم: یه چیز جالب! اونم شما ؟! چرا که نه حتما
من و به سمت یه اتاق کوچیکی تو آخرین قسمت از خونه بود برد از زیر پادری جلوی در اتاق که روش نوشته بود my fantasy کلیدی رو برداشت و در اتاق رو باز کرد و منو به سمت داخل هدایت کرد داخل اتاق رفتم و چراغ رو روشن کرد ...مبهوت شدم دور تا دور اتاق قفسه های مثل قفسه های کتابخونه بود اما داخلشون کتاب نبود ؛ فندک بود ...پر از فندک های گوناگون با رنگ ها و مدل های مختلف بزرگ و کوچیک قدیمی و جدید خیلی زیبا بودن یه کلکسیونی از فندک ها ! .....
نگام کرد و رو به فندک ها یه نگاهی انداخت و گفت من از ۱۸ سالگی شروع کردم به جمع کردنشون هر کدوم از این فندک ها برام عزیزه هر کدوم رو با دقت انتخاب کردم و ازشون تا سالها مراقبت کردم
پرسیدم: پس حتما هم عاشق سیگارید؟
لبخندی بهم زد یه لبخند پر معنا و گفت:
نه! من تا به عمرم سیگار نکشیدم
می بینی ما چقدر شبیه به هم هستیم
من فندک ها رو دوست دارم ولی سیگار رو نه و تو لباس ها رو دوست داری اما کفش هارو نه!....
یه هفته بعد براش یه کارت دعوت به شوی لباسم فرستادم و اما لبخند رضایت مندناش وقتی مانکن هایی که لباس هام رو پوشیده بودن اما پابرهنه بودند رو نگاه میکرد ؛تا ابد تو ذهنم ماند.
_کافئین
#story