چندسال پیش که از سفر کاری مشهد برمیگشتم، هواپیما خیلی تکون میخورد. همکارم که کنار من نشسته بود گفت حاجی من خیلی میترسم، این حتما سقوط میکنه! گفتم عمراً، قطعاً سقوط نمیکنه. گفت چطور انقدر مطمئنی؟ گفتم ببین چون من تو این پروازم! گفت چه ربطی داره؟ گفتم من با خدا قرار گذاشتم تا بابای یه دختربچه نشم نَمیرم. گفت خب این که بدتره، بمحض اینکه بابا بشی میزنه میکشتت! گفتم فکر کردی من بابا بشم منتظر مرگ میشینم؟ نه؛ مذاکرهٔ جدید میکنم، بهش میگم تا این بچه دانشگاه نرفته ما رو نکش. بعدش میریم سراغ نوه و نتیجه و همینجوری میریم تا ۹۰ سالگی. تو هم ازین قرارا با خدا بذار، بذارش تو معذورات اخلاقی.