فاطمه ۱۴ سالگیش را توی یکی از اتاق های بخش جراحی بیمارستان امام خمینی آغاز کرد.شمع تولدش را خودم گذاشتم توی یک کلوچه جوادیانِ له شدهای که هفتهها ته کیفم مچاله مانده بود.فاطمه قبل امدنش به تهران، رفته بود پشت بزرگترین آغوز دار* محلشان که انتهای یک سراشیبی ریشه در خاک داشت .انجا دستانش را حلقه کرده بود دور گردن محمد و هم را بوسیده بودند. فاطمه میگفت همین که لبهای کمی خیس محمد رسیده بود به پوست صورتش انگار یک کیسه اب جوش توی دلش ترکیده و سرتا پایش را سوزانده بود.وقت گفتن هزار باره این حرفها انگار باز کیسه اب جوش در دلش میترکید که تمام گردیِ صورتِ قرص ماهش را سرخ میکرد . بعدها وقتی همراه پدر فاطمه، پشت در اتاق عمل ایستاده بودم و نگاه نگرانم بین صفحه کوچک تلفنم و دانههای درشت تسبیحش میچرخید برایم گفت که آنروز فاطمه و محمد را پشت آغوز دار دیده و از گردنش، همان سمتی که میگویند رگ غیرت مردها قرار دارد گرمیِ شُراشُر عرق روی تنش سرخورده پایین. آن لحظه انگار زیر پایش گِل مالیده بودند،نه میتوانست بدود سمتشان نه میشد پشت کند بهشان. همان جا چمباتمه زده لای انبوه علفهای هرز. باورش نمیشد دخترش آن همه راه را دویده تا بپرد توی بغل پسری که سرباز بود که هیچی نداشت جز یک بیل برای شخم زدن زمینِ این و آن. اصلا اراستگی و لپهای گلی فاطمه کنجکاوش کرده بود که دنبالش برود و انچه را که قرار نبود ببیند، به تماشا بایستد. پدر فاطمهای که توی اتاق عمل داشتند نوجوانیش را برای پنجمین بار تکه تکه میکردند گفت میداند شبها دخترش می اید اتاق من تا با گوشیم به محمد زنگ بزند میداند محمد شمارهم را دارد و روزهایی که حال فاطمه بد است و تمام دهانش را زخم برداشته و زبان در کامش خوب نمیچرخد من پای تختش مینشینم و کلمه به کلمه حرفهایش را تایپ میکنم.حتی میداند الان که هم پای او پشت اتاق عمل ایستادهام، فقط بخاطر خبر دادن به محمد است و بس. بعد از جیبش پنج تا کارت باریک زرد رنگ در اورد تا خطم را شارژ کنم تا مبادا یک زمانی دل فاطمهاش وقت و بی وقت ، محمدش را بخواهد و من شارژ نداشته باشم. ان روز همین جور که چشمان خیسش عرقِ دانههای زرد تسبیحش را لیس میزد کلمات از روی لبهای خشکش از لای ریشهای سفید و سیاهش چکیدند که: فاطمه خیلی کوچک است.. ۱۴ سالگی که تازه چند روز از شروعش گذشته نه برای عاشقی مناسب است نه برای مریضی. اما میداند عشق به آدم زور و قدرت یک ورزا* را میدهد،اینها را توی هیچ کتابی نخوانده چون سواد ندارد از وقتی یادش امده بیل و داس و یک قطعه زمین و هزارتا زالو دیده. اما شنیده عشق خیلی قشنگ است زور و بازوی خوبی به آدم میدهد، اصلا شاید فاطمهاش با همین عشق بتواند سرطان را شکست دهد.
فاطمه هیچ وقت نفهمید من قبل اخرین عملش به خواسته پدرش زنگ زدم به محمد که از پادگان رشت فرار کند و بیاید تهران هیچ وقت نفهمید آن شبی که با ویلچر بردمش پشت شمشادها تا محمد در آغوشش بگیرد و سر بیمو و چشمان بیمژدهاش را ببوسد؛ پدرش لای تاریکی شب ایستاده بود به تماشا کردنشان.
قرار بود رحم و تخمدانهای فاطمه را در بیاورند. تمام راهها را رفته بودند و تمام نتایجها به بنبست خورده بود.سرطان مثل همان آغوزدارِ محلهشان ریشه دوانده بود به تمام وجود فاطمه و میخواستند ریشه کَنَش کنند. محمد را کشانده بودیم تهران تا ترسهای فاطمه ریخته شود تا از دهان محمد بشنود بچه میخواهد چه کار؟ تا عمر دارد نوکر و شیدای چشمانش است تا دل دخترک ارام بگیرد و وحشت و غصه از دست دادن محمد گریبان دلش را ول کند.
اینها را ننوشتم تا از اخر و عاقبت فاطمه بگویم،من سالها اول و اخرِ ماجرایش را روایت کردهام. امروز خواستم از پدر فاطمه بگویم، راستش وقتی دیدم توی این روزها به خاطر گناه پدری، تمام پدران و مردان سرزمینم مورد شماتت قرار گرفتهاند؛گفتم از پدری بنویسم که روز از دست دادنِ دخترش بازوی خسته از بیل زدنهایش را برای در آغوش کشیدن پسرکِ عاشقِ دخترش وا کرد..خواستم ذهنتان،دلتان به یاد وسعت قلب و درک یک پدر کمی آرام بگیرد.همین
فاطمه هیچ وقت نفهمید من قبل اخرین عملش به خواسته پدرش زنگ زدم به محمد که از پادگان رشت فرار کند و بیاید تهران هیچ وقت نفهمید آن شبی که با ویلچر بردمش پشت شمشادها تا محمد در آغوشش بگیرد و سر بیمو و چشمان بیمژدهاش را ببوسد؛ پدرش لای تاریکی شب ایستاده بود به تماشا کردنشان.
قرار بود رحم و تخمدانهای فاطمه را در بیاورند. تمام راهها را رفته بودند و تمام نتایجها به بنبست خورده بود.سرطان مثل همان آغوزدارِ محلهشان ریشه دوانده بود به تمام وجود فاطمه و میخواستند ریشه کَنَش کنند. محمد را کشانده بودیم تهران تا ترسهای فاطمه ریخته شود تا از دهان محمد بشنود بچه میخواهد چه کار؟ تا عمر دارد نوکر و شیدای چشمانش است تا دل دخترک ارام بگیرد و وحشت و غصه از دست دادن محمد گریبان دلش را ول کند.
اینها را ننوشتم تا از اخر و عاقبت فاطمه بگویم،من سالها اول و اخرِ ماجرایش را روایت کردهام. امروز خواستم از پدر فاطمه بگویم، راستش وقتی دیدم توی این روزها به خاطر گناه پدری، تمام پدران و مردان سرزمینم مورد شماتت قرار گرفتهاند؛گفتم از پدری بنویسم که روز از دست دادنِ دخترش بازوی خسته از بیل زدنهایش را برای در آغوش کشیدن پسرکِ عاشقِ دخترش وا کرد..خواستم ذهنتان،دلتان به یاد وسعت قلب و درک یک پدر کمی آرام بگیرد.همین