میترسن. از تاریخ میترسن. از روزهای هفته، از چهارم و چهلام و چهارشنبه میترسن. از کشتههای ما بیشتر از زندهها میترسن. از اسمها، آدمها و شهرها میترسن. از سقز، از بوکان، از شیراز، از مهسا و نوید و نیکا میترسن. از دانشجوها، از دبیرستانی و حتی دبستانیها میترسن. از سلفهای دانشگاه، از شریف و بهشتی، از پرند و چمران، حتی از نگاه کردن به دیوارهای خیابون میترسن. از کرد و بلوچ و لر و فارس میترسن. باورتون نمیشه اما فکر کنم دیگه از سبزی پلو با ماهی هم میترسن. اینا از زندگی میترسن. از خندهی شما، از موهاتون، از صداتون، از زن بودنتون، از این که قرار ما هر روزه مثل مرگ میترسن. اونقدر ترسیدن و میترسن که حسش میکنم. توی هواست. انگار هر بار که نفس میکشم یه دونه از ترس من کم میشه و دهتا میره رو ترس اونا. یک ماه پیش باورمون نمیشد اما امشب از ذوق، خشم و امید خوابمون نمیبره. اینا از ما میترسن. از تک تک ما. و هر چی تلاش میکنن نمیتونن بشمارن ما چند نفر شدیم و از حسابِ از دست در رفتشون هم میترسن. امشب پاشین برین پنجره رو باز کنین، یه نفس عمیق بکشین و متوجه میشین که شما هم حسش میکنین. بوی روزهای بزرگ میاد، بوی آزادی و بوی ترس کسایی که دیگه نمیتونن هیچ کسی رو بترسونن.