مدرسه‌نوشت


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


... وقتی آموزگار هستم

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


بالاخره نشستم به خوندن نامه‌های یادگاری ِ روز آخر ِ بچّه‌ها که دلتنگ شدم براشون.

هادیمون نوشته: خانوم آن روزی که گفتید سعادت ندارید به کلاس سوم بیایید ما خیلی ناراحت شدیم که سعادت ندارید. 😅

ایلیامون: ما بیست و پنج تا و خانوم یک گروه بودیم. 👏🤝💪

علیرضامون: خانوم شما خیلی باوفا هستین آن روزی که سر کلاس خوابم بُرد با مهربانی بیدارم کردین. 😁

محمدحسینمون: امسال ما را خیلی خوب تربیت کردین. 😇

امیرعلیمون: وقتی در شهربازی با هم آدم برفی ساختیم بهترین خاطره بود. 😌

اون یکی علیرضامون: ممنون که ما را از جمع و تفریق آگاه کردین. 😄

عباسمون: شما خیلی مهربان بودین چون وقتی مخش! نمی‌نوشتیم اوّلش بی‌اعصاب می‌شدین و می‌گفتین حالا ناظم را خبر می‌کنم ولی خانوم یک دقیقه بعد حواستان را پرت می‌کردین! 😂😂

احسانمون: یک‌بار در اردو به خانوم آب پاشیدیم ولی دعوا نکرد. 😉

محمّدصدرامون: روز معلّم برای خانوم سرود "معلّم ای فروغ جاودانی" خواندیم و خانوم گریه کرد. 😊

محمّدمهدیمون: بهترین خاطره از روز تولّدم بود که خانوم عزیزم تلاش کرد خوب برگزار شود. ☺️

آرمینمون: ما عاشق بهاریم آموزگار خود را دوست داریم. 💚


طبیعتاً از صفای وجود کودکانه‌شون نه تنها من بلکه هر آموزگار دیگه‌ای هم امسال در کنارشون بود رو دوست می‌داشتند.
آرزو می‌کنم تا همیشه ی عمر طولانی و عافیت‌مندشون من و هم‌کلاسی‌هاشون رو فراموش نکنن.



@madreseh_nevesht


احساس خستگی می‌کنم.

دلم می‌خواد صبحی از راه برسه که کنار ِ شاگردهام نشسته باشم و حرف‌های بچّگانه‌شون در مورد قصّه ی جدید و بازی تازه و خیالبافی دیشب و خواب پریشب و آرزوی فردا باشه.
صبحی که فکر بچّه‌ها پیش اخبار قحطی، خکشسالی، آلودگی هوا، نزاع، جنگ و جیب پدرها نباشه.
صبحی که ته ِ دل من هراس از دیوانگان جانی در کوچه و خیابون‌ها و نگرانی برای جسم و جان بچّه‌ها نباشه.
صبحی که تشویش ِ ذهنم برای فردا و فرداهای شاگردام، برای فردا و فرداهای همه ی بچّه‌های دنیا تبدیل شوق و ذوق برای زودتر بزرگ شدنشون باشه.
صبحی که به جای دعای هر روزه ی "خدایا در پناه خودت حفظشون کن" بگم "خدایا به کرم خودت پیروزشون بدار".
صبحی که آدم بزرگ‌ها امان بدن آدم کوچولوها خوب زندگی کنند.

احساس خستگی می‌کنم...



@madreseh_nevesht


در واقع بیشترین چیزی که در من حس خوشحالی ایجاد می‌کنه نگاه رضایتمند و لبخند مادرها در پایان سال هست.

بگذریم از معدودی که در حقّ فرزندان خودشون کم‌لطفی می‌کنن امّا غالب مادرها خودشون رو وقف وجود کودکانشون کردن.

مادرهایی که نگرانی ِ چشم‌ها و لرزش صداشون خبر از بزرگی دغدغه‌هاشون میده، که بخاطر کوچکترین ضعف فرزندشون سریع بغض می‌کنن و از ترس آینده به گریه می‌افتن و دنیا براشون به آخر می‌رسه!

در واقع هیچ‌ چیزی بهتر از جمله ی: "بچّه ی من تغییر کرده" از زبان مادر، خستگی معلّم رو از تن بیرون نمی‌کنه.


+ فراموش نکنیم اوّلین معلّم هر بچّه‌ای مادرش هست.


@madreseh_nevesht


به گمانم معلّم‌ها هر از گاهی باید اینور میز یاد بگیرند!

کلاس‌هایی که اخیراً میرم علاوه بر به چالش کشیدن ِ خودم، این حُسن رو داره که سوای محتوا، نکات ضعف و قوّت خودم در کلاس‌داری و شیوه ی تدریس رو در آینه ی یک معلّم دیگه می‌بینم.

همینطور در جایگاه دانش‌آموزانم تجربه ی گیجی و اضطراب ِ اوایل یادگیری و برخورد با معلّم جدید رو لمس می‌کنم.

بله... بی‌شک معلّم‌ها هر از گاهی لازمه بیان اینور میز.



@madreseh_nevesht


توی یکی از بحث‌های کلاسی این اواخر ازشون پرسیده بودم: قهرمان ِ شما کیه؟

جواب‌ها متفاوت بود.
از خدا و پدر و مادر گرفته تا رستم و آرش کمان‌گیر، از تختی و پوریای ولی تا شهدا و ...

امّا جالب‌ترین جواب رو محمّدمهدیمون مطرح کرد.
گفت: خودم! قهرمان ِ من خودم هستم چون دارم تلاشمو می‌کنم خانوم.


+ این زاویه از نگاه رو ما آدم بزرگ‌ها یه وقت‌هایی کم داریم یا یه زمان‌هایی زیاد!



@madreseh_nevesht


بیست روزی از تعطیلات گذشته و رسیدیم به گفتمان ِ "یعنی سال جدیدی‌ها رو بیشتر از امسالی‌ها دوست دارم؟ نه عمراً".
و سال بعد هم همین موقع دقیقاً این مونولوگ تکرار میشه.



@madreseh_nevesht


دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه 
کِبر پَستان بین و جام جهل و فرجام گناه 
تیر و ترکش، خون و آتش، خشم سرکش، بیم چاه
دیده بگشا بر ستم، بر این فریبستان، علی! 
شمع شب‌های دُژم، ماه غریبستان، علی!



#علی_معلم_دامغانی

+ همین بماند برای این روزها... برای این دنیای وارونه ی ویرانه

++ بر این فریبستان! علی...



@madreseh_nevesht


فردا میریم برای تجدید میثاق با آرمان‌های معلّم کلاس دوم!

روز کارنامه‌هاست فردا.

جا داره انتقام‌جویانه تلافی کنم برای اونایی که ۸ ماااه آزگار جامدادیشون رو زیر نیمکت بُردن و هِی صدای ماشین‌بازی از خودشون در آوردن! 😄
هیچ چیزی بیشتر از این کار توی کلاس وسط درس من رو حرص نمیده.

گروه دوم اونایی میشن که هر روز ِ خدا با وسایل ناقص میان مدرسه و قراره جبران کنن. 😤
اینام کلی اعصاب خراشیده ی اینجانب رو خاکشیر می‌کنن.

ایضاً گروه بزرگوارانی که یک ربع تفریح فقط بدو بدو می‌کنن تا معلّم وارد میشه اجازه ی دستشویی ضروری می‌خوان و تا بیای بگی نه! می‌فرماین ریخت!
اینان هم خونی به دل آموزگار می‌کنن وقت و بی‌وقت! 😅

و می‌رسیم به السابقون السابقون اولئک المقربون! 😁
به‌به! دسته گل‌هایی که منظم و مسئولیت‌پذیر و صدالبته پرشور و بامزه‌ان و ترجیحاً کمی پُرحرف!

یه مقدارم خیر الامور اوسطها داریم که بدنه ی کلاس هستن. ☺️

خلاصه فردا میریم که ببینیمشون و پدرها رو ملزم به خرید وعده‌های وقت کارنامه کنیم و ببینیم چه خبر این یک هفته!



@madreseh_nevesht


روز آخر احسانمون با لهجه ی قشنگش:

+ اجازه میشِد خم بشید؟
- برای چی احسان؟
+ خانوم میشِد روزی آخِری بوسدون کنم؟
- 😄🙈 بله!

الباقی: هیییییی! 🙉🙊



@madreseh_nevesht


ایّام تعطیلات یه وقت‌هایی با صدای بچّه‌ها که کِشدار میگن: "خاااانووووم" از خواب می‌پرم و چند ثانیه طول می‌کشه یادم بیاد دیرم نشده و پسرک‌ها بی‌معلّم نموندن.



@madreseh_nevesht


خب... یک سال دیگه هم گذشت... بی‌اغراق آستینم از اشک بچّه‌ها موقع خداحافظی خیس شد... به خدا سپردمشون...



@madreseh_nevesht


ماه عسل رو می‌بینید؟
چقدر دلم می‌خواد یه تریبون به اون اندازه پُرمخاطب در اختیار داشته باشم تا در تکمیل فضای صحبت‌های این آقای مهندس به عنوان یک معلّم بگم:

بخدا بخدا بخدا آموزش و پرورش، مدرسه و معلّم در بهترین و بی‌نقص‌ترین حالت مکمّل ِ تربیت ِ خانواده خصوصاً مادر هست.

این روال تاسف‌برانگیزی که جدیداً می‌بینیم که خانواده‌ها می‌گردن دنبال مدرسه ی خوب و بعد تصوّر می‌کنن وظیفه‌شون رو به اتمام رسوندن جوابگوی حفظ ِ جامعه از این سراشیبی که داریم به عینه می‌بینیم نخواهد بود.


بخدا بخدا بخدا معلّم مکمّل ِ نقش مادر و پدره.
برای فرزندانتون کم نگذارین...


+ چرا مادر؟
چون در تمامی فرهنگ‌ها و تمدّن‌ها جایگاه مادر یه قدم عاطفی‌تر از مقام پدر بوده.

(این رو منی دارم میگم که بعنوان یک آموزگار پدرها رو بیشتر از مادرها به مدرسه دعوت می‌کنم برای رفع مشکلات فرزندشون!)



@madreseh_nevesht


حرف می‌زدیم در مورد ِ "راز ِ خوشبختی".
امیرمهدیمون گفت: راز خوشبختی اینه که ایمانمون به خدا الکی نباشه.

...ولو خودش ندونه عمق ِ معنای ِ حرفش رو.



@madreseh_nevesht


از اختلاط پریروز هادیمون با رفقا:

بچّه‌ها چهارم که رفتیما دیگه میذارن با خودکار مشق بنویسیم. البتّه اوّل واسمون جشن خودکار می‌گیرن. یعنی افتتاح اوّلین خودکار. کیک هم میدن بهمون.


#از_آرزوها
#افتتاح_اولین_خودکار



@madreseh_nevesht


دیروز داشتیم در مورد ماه مبارک با بچّه‌ها حرف می‌زدیم. احسانمون دراومد که:
واسه امام زمان و خانوم اوّل همه دعا کنیم بچّه‌ها. خانوم که ایشالا مُردن برن بهشت.

+☺️😁 تا حالا یادم نمیاد دعا به این خوبی کسی برام کرده باشه.



@madreseh_nevesht


عصبانی‌ام.
بچّه‌ها رو برده بودم بازدید از نانوایی.
در حال توجیه‌شون بودم که یه آقای روحانی ِ هم‌زبان ِ افغانستانی وارد شد.
نگاهی با افسوس به بچّه‌ها انداخت و بعد به من گفت: به جای این کارا دین یادشون بدین.
ذهنم در حال پردازش جنبه‌های مختلف حرفش بود و می‌خواستم جوابی هم‌شان کسوتش بهش بدم.
گفتم: بالاخره اینام یه روزی قراره بزرگ بشن...
جمله‌ام تموم نشده بود که گفت: آره همین مزخرفات خوبه!
و راهشو گرفت و رفت...

چند ثانیه مبهوت موندم چه عکس‌العملی نشون بدم.

صداش کردم: آقا صبر کنید.

ولی محل نگذاشت و رفت.

می‌خواستم بگم بزرگوار شما الان دغدغه ی دین داری خودت درس دین رو یاد گرفتی؟!

آیا حضرت زهرا خودشون گندم دستاس نمی‌کردن و نون نمی‌پختن؟
آیا حضرت علی نخلستان نپروروندن؟
ائمه همینجور بیکار و سرخوش می‌تابیدن؟!
آیا اینکه با لحن ِ تند با من حرف زدی و جلوی شاگردانم مودب نبودی یک حق معنوی نبود که از من تضییع کردی؟
اینکه حرفتو زدی و سرتو انداختی پایین و رفتی از بین بُردن انصاف نبود که یکی بگی ولی یکی نشنوی؟
اینکه فکر کردی من دلمشغولی آموزش اخلاق و مذهب به شاگردانم رو ندارم نوعی قضاوت نبود؟

بزرگوار از هر جنبه نگاه کنی بدجور دین رو نفهمیدی!

خدایا به حقّ حرمت ِ مرد ِ مُنجی ما رو از همراهی و تایید متعصّبان ِ کوردل بی‌نیاز بفرما.



@madreseh_nevesht


معلّم ِ پسرجماعت که باشی گاهی مجبوری بری سرچ کنی:
فِراری، بوگاتی، لامبورگینی، پورشه.

حالا فرض که عُمری تنها ماشینی که می‌شناسی پراید بوده و پژو ولی دلیل نمیشه تا آخرش نفهمی فرق ِ دوغ و دوشاب چیه!

+ پرسیدن خانوم کدوم یکی از این ماشینا قشنگ‌تره! هیییچ تصویری در ذهن نداشتم! گفتم از اونجا که هر گلی یه بویی داره همه‌شون قشنگن ماشالا! 😄🙈




@madreseh_nevesht


امیرحسینمون نامه ی یادگاری ِ آخر سال نوشته و ته نامه اضافه کرده:

"خانم یادت باشد این که نوشتم یادگاری است. این را گُم نکن تا که پروفسور قوی برای کشور شوم."




@madreseh_nevesht


عطف به وصف‌الحال ِ بالا:

معلّمشان بنفش دوست داشت و بنفش می‌پوشید.
گویا همه ی مداد رنگی‌های بنفش‌ پایه ی دوم امروز صرف نامه‌های یادگاری شده. 💜



@madreseh_nevesht


به خودم قول داده بودم وقتی وارد سالن میشم حسابی غافلگیرشده به نظر بیام.
می‌دونستم بچّه‌ها از هفته‌ها قبل یواشکی سرود تمرین می‌کنن و برنامه‌هایی دارن.

وارد سالن شدم و چشمم افتاد به #این_بیست_و_پنج_نفر که با تمام توانشون بلند بلند می‌خوندن: معلّم ای چراغ زندگانی...

دیدن چشم‌های پُرشوق بچّه‌ها همانا و به گریه افتادن همان . . .

به گریه افتادن ِ من همانا و به گریه افتادن بچّه‌ها هماناتر . . .

دسته‌جمعی یه دل سیر اشک ِ شوق ریختیم و جشن روز معلّم رو خاتمه دادیم. 😁😊



+ آدم‌های لاکچری چطوری همراه با بغض و اشک حرف هم می‌زنن؟ ما که گریه‌مون بگیره راه نفسمون بند میاد و دهن باز کنیم های های میشه فقط.

++ کُلی جلوی خانواده‌ها خجالت کشیدم عین زمان ِ کم‌سن و سالی‌ از ذوق به گریه افتادم. 🙈


+++ کلاه قرمزی در راستای دلتنگی‌هایی معصومانه می‌فرماد: کاشکی من دایناسورت بودم.



@madreseh_nevesht

Показано 20 последних публикаций.

659

подписчиков
Статистика канала