عصبانیام.
بچّهها رو برده بودم بازدید از نانوایی.
در حال توجیهشون بودم که یه آقای روحانی ِ همزبان ِ افغانستانی وارد شد.
نگاهی با افسوس به بچّهها انداخت و بعد به من گفت: به جای این کارا دین یادشون بدین.
ذهنم در حال پردازش جنبههای مختلف حرفش بود و میخواستم جوابی همشان کسوتش بهش بدم.
گفتم: بالاخره اینام یه روزی قراره بزرگ بشن...
جملهام تموم نشده بود که گفت: آره همین مزخرفات خوبه!
و راهشو گرفت و رفت...
چند ثانیه مبهوت موندم چه عکسالعملی نشون بدم.
صداش کردم: آقا صبر کنید.
ولی محل نگذاشت و رفت.
میخواستم بگم بزرگوار شما الان دغدغه ی دین داری خودت درس دین رو یاد گرفتی؟!
آیا حضرت زهرا خودشون گندم دستاس نمیکردن و نون نمیپختن؟
آیا حضرت علی نخلستان نپروروندن؟
ائمه همینجور بیکار و سرخوش میتابیدن؟!
آیا اینکه با لحن ِ تند با من حرف زدی و جلوی شاگردانم مودب نبودی یک حق معنوی نبود که از من تضییع کردی؟
اینکه حرفتو زدی و سرتو انداختی پایین و رفتی از بین بُردن انصاف نبود که یکی بگی ولی یکی نشنوی؟
اینکه فکر کردی من دلمشغولی آموزش اخلاق و مذهب به شاگردانم رو ندارم نوعی قضاوت نبود؟
بزرگوار از هر جنبه نگاه کنی بدجور دین رو نفهمیدی!
خدایا به حقّ حرمت ِ مرد ِ مُنجی ما رو از همراهی و تایید متعصّبان ِ کوردل بینیاز بفرما.
@madreseh_nevesht