𖣯 ˓࣪ ⸱ 🦊 ៹ ꐑꐑ𓂃 ᨎ ִֶָ 𖥦 🥮 𓈀 ִֶָ
◞شهرِ پرجمعیتی که شلوغیِ شباش باورنکردنی بود.پسری عاشق؛عاشقِ گیتارِ نارنجیش.با صدای باورنکردنیش یه گوشه از این شهر می ایستاد و میخوند.مردمی که انقدر غرقِ کارهای خودشون بودن که هنر براشون اهمیت چندانی نداشت.
و دختری پیانیست با دامنِ کوتاه و موهای فِرِش؛
دختری که صدای هنر رو از فرسنگ ها میشنید و به سمتش کشیده میشد.
دخترک با شنیدن آهنگِ "هتل کلیفرنیا" لبخندی به پهنای اقیانوس آرام زد.
جلوی نوازنده ی دلباخته ایستاد و انقدر غرقِ نتهای موسیقی شد که حتی فرصت نکرد لبخندِ پهنش رو کمی جمع و جور تر بکنه.
نوازنده دید،ذوقِ دختر رو.چیزی که فقط هنرمندها میفهمنش!
بعد از تموم شدن آهنگ؛قطره اشکی ناخواسته از گونه های دخترکِ فرفریِ داستان به زمین افتاد.
نوازنده و دخترک،در همین مدت کم،به دنیایی دیگر سفر کرده بودند؛دنیایی که انسانهای عادی توانایی ورود به آن را نداشتند.
نوازنده با لبخندِ گرمی به دخترک گفت"ممنونم که انرژیِ زیبات رو بهم منتقل کردی"
ولی آیا متوجه این نبود که اون انرژی،در اصل از انگشتهای خودش که به زیباترین شکلِ ممکن روی سیم های گیتار به رقص دراومده بودن گرفته شده بود؟
دخترک افکارش رو کنار زد،و با لبخندی گرم خداحافظی کرد.او رفت ولی دلش آنجا ماند،بین سیم های گیتارِ پسرِ دلباخته ی شهرِ مرده.`◜
✦مارسی .𝟤𝟩 مِی .سال 𝟣𝟫𝟪𝟧.