🍁🍁🍁🍁
#استاد_مغرور_من
#پارت256
از جا پریدم و از خونه بیرون زدم،اگه پلیس خبر میدادم مهرداد توی دردسر میوفتاد،اگه خبر نمی دادم ممکن بود یزدان بمیره…
سردرگم بودم که یاد استاد تهرانی افتادم… با عجله تاکسی گرفتم… فقط خدا خدا می کردم که هنوز توی دانشگاه باشه…
به محض اینکه تاکسی نگه داشت حساب کردم و پیاده شدم،خواستم به سمت ساختمون برم که چشمم به استاد افتاد که داشت سوار ماشینش می شد
به سمتش دویدم و قبل از اینکه راه بیوفته خودمو جلوی ماشینش انداختم.
با اخم نگاهم کرد و پیاده شد…با لحن خشکی پرسید
_چی شده؟
نفس بریده گفتم
_یزدان کجاست؟
با لحن خشکی گفت
_متوجه نشدم؟
عصبانی صدام بالا رفت
_خیلیم خوب فهمیدی چی گفتم،گفتم یزدان کجاست؟ می دونم دزدیدینش خودم دیدم صورتش غرق خون بود،من نمی خوام اون بمیره استاد لطفا بهم بگید کجاست…
انگار براش روضه خوندم،هیچ واکنشی نشون نداد،به سمت ماشینش رفت و گفت
_ ممنون میشم از جلوی ماشین برید کنار.
سوار شد،هاج و واج نگاهش کردم.
یعنی حاضر نبود بهم کمکی بکنه؟معلومه که نه ترانه ی احمق… طرف که نمیاد دو دستی آدرس یزدان و بهت بده…
از جلوی ماشینش کنار رفتم و اونم پاشو روی گاز فشار داد و رفت…
درمونده به رفتنش نگاه کردم… خدایا یزدان نباید بمیره…
تصمیم گرفتم برم سراغ مهرداد،حداقل اون مثل استاد تهرانی بی رحم نبود.
دوباره تاکسی گرفتم و خودم و به آپارتمان مهرداد رسوندم،سوار آسانسور شدم و وقتی پیاده شدم دیدم مهرداد هم همزمان از خونه ش بیرون اومد ..
با دیدن من اخمی کرد و گفت
_اومدی حرفای سنگینتو بارم کنی؟
نفسمو فوت کردم و گفتم
_اومدم حرف بزنیم…
سری تکون داد و به داخل اشاره کرد… وارد شدم و روی مبل نشستم،کنارم نشست و گفت
_خوب؟
با نگرانی گفتم
_یزدان کجاست مهرداد؟
اخماش در هم رفت و گفت
_نگرانشی ؟
_نباید باشم؟ پای جون یه آدم در میونه.
کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت
_ من نخواستم یزدان و بکشم،وقتی هم این حالتو دیدم گفتم بندازنش جلوی بیمارستان ولی تو چرا رفتی سراغ آرمین ؟
ادامه دارد..
@manudel🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁