هامش‌نگاری|مریم کشفی


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


از دلِ روایت‌ها «تمدن» شکل می‌گیرد.
حقوق‌خوانده‌ و دلباخته‌ی تئاتر 💜
وبگاه من👇🏼
maryamkashfi.com
یادداشت‌های روزانه👇🏾
maryamkashfi.ir
اینستاگرام من 👇
https://instagram.com/maryam_kashfi69?igshid=OGQ5ZDc2ODk2ZA==

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


عشق بازیافته

اولین دیدارمان سال ۹۳ بود. توی دانشکده‌ی حقوق. روی صندلی‌های لابی.

هرکس قصه‌اش را شنید، گفت: «بهت میاد مریم، انگِ خودته».

سال ۹۵ رهایش کردم. هنوز دوستش داشتم اما چاره‌ای نبود. هیچ ایده‌ای برای ادامه نداشتم. دلزده بودم.

شهریور ۱۴٠۲ دوباره ملاقاتش کردم. توی مدرسه‌ی نویسندگی. روی صندلی‌های کلاس.

«کارناوال جرم» موضوع پایان‌نامه‌ی من است.

مبحثی در دل جرمشناسی فرهنگی که بعد از چند سال دوری، سراغش رفتم و قصد دارم به بیانی ساده و ملموس درباره‌اش بنویسم.
اولین مقاله را به شرح موجز این مفهوم اختصاص داده‌ام.

صمیمانه مشتاق نظرات شما پس از اولین دیدار با «عشق بازیافته‌»ام هستم.

🔻 تابحال به «دنیای وارونه» فکر کردید؟

جهانی که در آن تمام مناسباتی که می‌شناسید برعکس شود؛ فقیر جای ثروتمند را بگیرد و عامی بر کرسی سیاست بنشیند.

همان قلمرویی که هنجارهای کنونی را از رونق انداخته و لبریز از آزادی و رهایی از تمام سختگیری‌ها و فشارهای زندگی عادی است.

📌 ادامه را در لینک زیر بخوانید 👇

کارناوال جرم در ۷ دقیقه

✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#مقاله_شخصی


📚داستان «خانوادهٔ آیندهٔ داداش» از مهشید امیرشاهی عزیزم💚

میشه با شنیدنش کیف کرد و خندید و روایت‌گری یاد گرفت.

🎤 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#زیست_موازی


-همه‌ی قرارهای اول‌مون رو اینجا گذاشتیم... تازه اینجا دعوا هم کردیم.
+دعوا هم می‌کنید؟
-آره بابا، دعوا داریم و جدی هم می‌گیریمشون.
+چرا دعوا می‌کنید؟
-همین جوری... مثل کاشتن دو تا درخت توی یه گلدونه، ریشه‌هامون باید جاشون رو پیدا کنن.*


چه تعبیر دلچسبی. کاشتن دو درخت در یک گلدان و دعواهایی که به ریشه‌ها برمی‌گردند.

به روابطی فکر می‌کنم که چنین‌اند. (غیر از ازدواج و رابطه‌ی عاطفی) من و آرتادخت هم چنین تجربه‌ای داریم.

هم‌خانه‌ایم و این یعنی خلوتگاهِ ریشه‌هایمان مشترک است.

دعوا می‌کنیم؟

بله، گاهی. نکته‌ی مهمش این است که تیکه-پاره نمی‌کنیم همدیگر را.

ناراحتی‌مان را می‌گوییم و می‌شنویم و خلاص.

دعوا چیز خوبی است.

دعوا نشان می‌دهد رابطه جان دارد، پویاست و طرفین به آن اهمیت می‌دهند.

همیشه به ما گفتنه‌اند: «دعوا نکنید. دعوا بد است.» و کاش یادمان می‌دادند چطور دعوا کنیم، بهتر است؟

ما طرز دعوا کردن را بلد نیستیم.

برخی فکر می‌کنند رابطه‌ی خوب، رابطه‌ی بدون کشمکش است. اگر جنجال به پا شد، فاتحه‌ی آن عُلقه را باید خواند.

بعضی هم دعوا را میدان بوکس می‌دانند، دنبالِ امتیازند، لت و پار می‌کنند و با «عذرخواهی» در پی ختم غائله‌اند.

بنظرم بهترین استعاره همان یافتن فضا برای ریشه‌هاست.

• خواسته‌ی خود را گفتن.
• کلی‌گویی نکردن.
• به حریم ریشه‌ی دیگری احترام گذاشتن.
• ریشه‌ها را به هم نپیچاندن.
• جای تنفس گذاشتن.
• خواهان رشد هم بودن.

✍🏼 مریم کشفی

*دیالوگی از فیلم دلنشینِ «زندگی‌های گذشته» اثر «سلین سونگ»


➡️ @maryamkashfi290

#زیست_موازی


«وقتی صحبت حقیقتی در میان است تعداد خواننده چه اثر دارد.»*

من از کدام «حقیقت» می‌نویسم؟ این اولین سؤالی است که بعد از خواندن این جمله، به ذهنم می‌رسد.

حقیقت؟

من بیشتر از وقایع می‌نویسم تا حقایق. به گمانم حقیقت نه چندان یافتنی است و نه چنان که باید ماندنی.

هر اندیشه و باور زمانه‌ای دارد که با گذار، شاید تمامن نابود نشود،  اما از جدیت و اهمیتش کاسته می‌شود.

گفتن از «واقعیت» را ترجیح می‌دهم. نگارش آنچه در حال وقوع است و بینش فعلی‌ام از آن، برایم سودمندتر است از سینه چاک کردن برای حقیقت.

چه بسیار حقایقی که سبب کشتار شده و اکنون مضحکه‌ای بیش نیست.

حقیقت همیشه مطلوب و پُز حقیقت‌طلبی همواره ستودنی است.

من اما برای اندیشیدن از واقعیت مدد می‌گیرم و حقیقت تنها «فرهنگ لغتم» برای یافتن ریشه‌هاست.

✍🏼 مریم کشفی

*قرنطینه | فریدون هویدا

➡️ @maryamkashfi290

#قلمبه_گویی


یافتمش

البته بهتر است بگویم توانستم شفاف ببینمش.

بعد از ویرایش نهایی دو قرارداد، رفتم سراغ یادداشت‌های روزانه و یکهو دیدم دارم یکی از دلایلِ رخوت‌انگیز بودن شرکت را می‌نویسم.

واحد ما یکجای دنج و ساکت است.(نیمه‌ی پر لیوان) هیچ آفتاب‌گیر نیست و تهویه‌ی خوبی ندارد.

علاوه بر این‌ها دمای مطلوب من و همکاران متفاوت است. آن‌ها اغلب سردشان می‌شود و من مثل لبو سرخم.

بعد از رسیدن به این علتِ محیطی، لیوان قهوه‌ام را پشتِ تنها پنجره‌ی سالن سر کشیدم. خنکی دلچسبی بر تنم نشست و سرحال آمدم.

ساعت ۱۲ بود که برای پیاده‌روی بیرون زدم و همان ۱٠ دقیقه تنفس، مرا ساخت.

آفتِ غرق شدنِ (زیادی) در کار غفلت از جسم و حال و احوالت است. یکجا به خودت می‌آیی و می‌بینی فرسودگی بیچاره‌ات کرده.

باید برای برهم زدن «شئ شدگی»* احساساتم برنامه‌ی منظمی بچینم.

باید مریم ۵ ساله‌ام را بیش‌تر ببینم.

✍🏼 مریم کشفی

*اصطلاحی است که آرلی هُکشایلد (Arlie Hochschild) در کتاب «قلب های کوک شده» برای توصیف بازیگری و کنترل احساسات بشر مدرن، به کار می‌برد.


➡️ @maryamkashfi290

#روزانه_نویسی


او می‌کشد قلاب را

دست گذاشته بیخ گلویم. نفسم تنگ است. از شرکت فرار می‌کنم. نسیم نازکِ خنکی می‌بوسدم. آه می‌کشم.

خیابان و آدم‌هایش را نگاه می‌کنم. آه می‌کشم.

فکرهای مبهمی توی ذهنم چرخ می‌زنند. آه می‌کشم.

همان‌که گلویم را می‌فِشرد، راه نشانم می‌دهد. «شهر کتاب».

پرسه می‌زنم. خوشگل‌جات زیاد دارد. به کنج کتاب‌ها پناه می‌برم.

شعرها را دست می‌گردانم. صدایم می‌زند. برش می‌دارم. «تو بودی؟»

بر می‌گردم. دو نامه می‌نویسم و ارسال می‌کنم. قراردادهایی که توی آب-نمک گذاشته‌ام، تمام می‌کنم. له‌ام. خالی‌ام.

زردی‌اش یادم می‌آید. می‌خوانمش.

«... اگر بر آن تلخی دندان بیفشارند، شیرینی ظاهر شود. پس هر که در تلخی خندان باشد، سبب آن باشد که نظرِ او بر شیرینیِ عاقبت است. پس معنیِ صبر افتادنِ نظر است بر آخرِ کار و معنی بی‌صبری نارسیدنِ نظر است به آخر کار.»*

آرامم. لبخند بر لب.

من از عقلانیت و استدلال، چیزها می‌دانم و هیچ نمی‌دانم.

همان‌قدر عاقلم که عاشق.

او مرا به دیوانگی می‌خواند و من کف نفس نمی‌دانم.

کسی در دلم سماع می‌کند. کسی در ذهنم کتاب به آب می‌دهد.

من از خود نمی‌روم،
من از خود نمی‌خوانم،
من از خود نمی‌نویسم،
«او می‌کشد قلاب را».


✍🏼 مریم کشفی

*از مقالات شمس | ویرایشِ جعفر مدرس صادقی

➡️ @maryamkashfi290

#ضد_استبداد


{کسی} را دندان درد می‌کرد، پیش جرّاح رفت، گفت: دو آقچه (سکه طلا یا نقره) بده تا برکَنم. گفت: یک آقچه بیش نمی‌دهم. چون مضطر شد ناچار دو آقچه بداد و سر پیش بُرد. دندانی که درد نمی‌کرد بدو نمود. جرّاح آن را کند.

{بیمار} گفت: سهو کردم، آن دندان که درد می‌کرد بدو نمود. جرّاح برکند. {بیمار} گفت: می‌خواستی صرف من بری و دو آقچه بستانی؟ من از تو زیرک‌ترم، تو را به بازی خریدم و کفایت خود چنان کردم که دندانم به یک آقچه برآمد.

*حکایت‌های خواندنی از عبید زاکانی | منوچهر علی‌پور | انتشارات تیرگان


این حکایت افرادی است که می‌کوشند به هر ضرب و زوری (به قیمت نقص عضو) پیروز میدان مذاکره باشند.

جای دوری نمی‌روم، دو شب پیش مهمان دوستی بودم که استاد مذاکرات عجیب و جنجالی است.

شام که خوردیم از سفر اخیر پدر و مادرش به تهران گفت و رسید به اینجا...


📌 ادامه را در لینک زیر بخوانید 👇


ملاقات با استاد مذاکرات لجوجانه

✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#مقاله_شخصی


از اعرابی پرسیدند که چگونه‌ای؟ گفت: نه چنان که خدای بزرگ می‌خواهد و نه چنان که شیطان و نه آن‌گونه هستم که خود می‌خواهم.

گفتند: چگونه؟! گفت: برای این‌که خداوند می‌خواهد من عابد و پرهیزگاری باشم که نیستم؛ و شیطان می‌خواهد که کافری باشم که نیستم و خودم می‌خواهم که شاد و توانگر باشم که چنان نیز نیستم.*


چنین حالی را بارها تجربه کرده‌ام.

«هیچ گوهی هم نشدی.»
این را منِ سرزنشگرم می‌گوید و منِ واقع‌گرا چانه می‌خاراند که «حالا اینطورام نیس»

بعد به این که دقیقن دارم «چه غلطی توی زندگی‌ام می‌کنم» نگاهی می‌اندازم و بدم نمی‌آید از خودم.

بین نتیجه‌گرایی و عمل‌گرایی جدلی شکل می‌گیرد و گاه این و گاه آن، مچ دیگری را می‌خواباند.

من این وسط، راهِ دیوانگی در پیش می‌گیرم و به ریش همه‌یشان می‌خندم.

بهرحال همین‌قدر که می‌دانم هیچ گوهی نشده‌ام و دست از تلاش برای «یه گوهی شدن» بر نمی‌دارم خودش گوه‌خوری بزرگی است.

خداقوت و خلاص.

✍🏼 مریم کشفی


*حکایت‌های خواندنی از عبید زاکانی | منوچهر علی‌پور | انتشارات تیرگان


➡️ @maryamkashfi290

#قلمبه_گویی

252 0 1 17 16

استاد معظمی عزیزم
سلام

خواب دیشبم و هذیان‌هایی که به محض بیدارشدنم نوشتم، دل‌تنگی‌ام برای شما را به اوج رساند. چند سال است شما را ندیده‌ام؟

دوست ندارم بشمارم. اندوهگین و حسرت‌زده‌ام می‌کند.

خوابم؟ دلهره‌آور بود. در صحنه‌ای از آن، مردی به کودکی ۵ ساله تجاوز می‌کرد. من شاهد ماجرا بودم اما ترسیدم و گریختم. بیدار که شدم، تف و لعنتی بود که نثار خودم می‌کردم. چرا مداخله نکردم؟ چرا به کسی خبر ندادم؟ چرا به داد کودک نرسیدم؟

آن‌قدر این حرف‌ها توی سرم وول خورد که آن شطحیات را توی یادداشت‌های روزانه‌ام نوشتم و این نامه را برای شما.

هر وقت به شما فکر می‌کنم چشم‌هایم پر از اشک می‌شود. شما مادر من بودید. مادری که برخلاف والدینم معتقد بود من برای «قضاوت» و «وکالت» حیفم.

چقدر آن دوسال کار در کلینیک حقوقی و حظ دیدار شما معرکه بود. هنوز هم به عنوانِ «رؤیایی‌ترین سال‌های شغلی‌ام» از آن یاد می‌کنم.

رفتن به نقاط آسیب‌خیز تهران، مشاور حقوقی و مددکاری برای قشر کم‌درآمد، حضور در جلسات دادگاه، تلاش برای کاری اثربخش در کانون اصلاح و تربیت، کارگاه فن مذاکره، لایحه‌نویسی، کارگروهی...

حتی نوشتن این‌ها اشکم را در می‌آورد. چرا امثال ما را نمی‌خواهند استاد؟ چرا چشم دیدن کلینیک و کارهای نو را نداشتند؟ چرا شما را با آن ذهن خلاق و منش انسانی‌تان کلافه کردند؟ چه شد که حتی از دیدارتان محروم شدیم؟

دلم می‌خواهد تا شب «چرا» بنویسیم و برای بی‌جوابی‌ زار بزنم.

دلم برای چهره‌ی مهربان، صدای دلنشین و آن ابهت زنانه‌یتان تنگ شده استاد.

کاش وطن جای بهتری برای ماندن و ساختن بود.
کاش حسرت این آرزوهای خرد را بر دلمان نمی‌گذاشتند.

همین که بشود شما را دید. حتی اگر نگذارند طرح‌های نو برای «اصلاح و درمان مجرمان» اجرا کنیم.

کاش استاد شهلا! کاش...

با احترام
مریمی که دیگر نای نالیدن ندارد
۱٠ اسفند ۱۴٠۲ | تهران

پ‌ن: شهلا معظمی، دکتری حقوق جزا و جرمشناسی، استاد پیشکسوت دانشگاه تهران که چندسالی است مهاجرت کرده‌اند.

✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#نامه_نگاری


عاشقی یا بیچارگی

سرد. سرد. خیلی سرد. اینکه صبح‌های زودِ روزهای خیلی سرد از زیر پتو خودت را بکشی بیرون و بروی سراغ کار و بار، یعنی عاشقی. (چه چرندیاتی. شاید معنی‌اش بیچارگی و اجبار باشد.)

از نگاه من یعنی زیستن را دوست داری. چون زندگی فقط دویدن کنار ساحل، پرسه زدن در جنگل، دیدن طلوع و غروب، تماشای آسمان کویر و فهرستی از فانتزی‌های پرطُمطُراق نیست.

زندگی همین سگ‌دو زدن‌ها برای کسب درآمد، برای‌ آفرینش زیبایی، برای بهتر زیستن، برای بدن سالم‌تر، برای یادگیری و … ست.

اگر در این لحظات می‌توانی احساس خوشبختی (حتی اندک) بکنی، یعنی حقیقتن زندگی را فهمیده‌ای و الا لب استخر در حال خوردن آب پرتقال و گرفتن ماساژ که همه بلدند احساس خوشبختی کنند. (البته برخی همان را هم بلد نیستند.)

🔻 از یادداشت امروز
maryamkashfi.ir

210 0 1 11 12

پسر همسایه نعره می‌زند: «تا که دست می‌کشی رو سرم جون می‌گیره کل تنم». چهره‌ام چین می‌خورد.

صدای نخراشیده‌ی نوجوانی‌اش را گذاشته روی سرش و من مستمع تحمیلی‌اش هستم.

چطور می‌شود به این جانوران حالی کرد؛ آوازهای گوش‌نوازشان را بگذارند برای وقتی که اغلب سرکارند.

زیر لب می‌گویم: «چند می‌گیری دیگه نخونی؟» این تلخند مرا یاد حکایت سعدی می‌اندازد؛

یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی. و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک‌سیرت، نمی‌خواستش که دل‌آزرده گردد.

گفت: ای جوانمرد! این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام. تو را ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی.

بر این قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند! بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه به در کردی که اینجا که رفته‌ام، بیست دینارم همی‌دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم!

امیر از خنده بی‌خود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!

به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنان که بانگ درشت تو می‌خراشد دل

📚 گلستان | در فواید خاموشی



✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#زیست_موازی


کله‌ی صبح، توی تاکسی که نشستم بهش زنگ زدم. با گلایه جواب داد که چه عجب.

گفتم دیشب سر کلاس آنلاین بودم و بعد هم هلاکِ خواب. گفت از صبحش منتظر بودم چرا زنگ نزدی.

گفتم فراموش کردم. مادر هوف کوتاهی کشید و گفت: «اینقد کار ریختی سر خودت که یادت می‌ره…اینقد خودتو شلوغ نکن. دنیا ارزش نداره…»

ساعت ۱۷:۲۹ بعد از اتمام یک خروار کار دارم آماده‌ی رفتن از شرکت می‌شوم.

سانس بعدی کارها توی خانه است. توی سرم صداها وول می‌خورند؛

«دنیا؟... دنیا چیه؟… ارزش چیه؟… دنیا ارزش چیو داره؟»

✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#روزانه_نویسی


قفلی زده‌ام روی این جذابِ لعنتی.

دوبار برای آرتا خواندمش. استوری کردم. توی یادداشت‌های روزانه‌ نوشتمش. سیر نمی‌شوم ازش.

بگذارید اینجا هم بیاورم. جانِ من اگر خواندید برایم بنویسید چرا این شعر رهایم نمی‌کند.

کجای من دیوانه را اسیر کرده و نمی‌رهاند؟


نه شانۀ مصلحت
نه مقراض تهدید
جعد آزادگی را
صاف نمی‌کند.
کدام خاطره بود

که یادش از هر نسیم خویشتن‌دار
قاطعانه توفان می‌ساخت
و هر کنارۀ کوچک‌اش کرانی بود
بر قطره اشکی عظیم‌تر از دریا؟

کدام گیسو از شانۀ مصلحت پریشان نشده
و کدام مقراضْ زبانْ‌بریده را به عافیت ابدی وعده نداده‌ست؟
آرامش کویر را خاطرۀ نخستین شاخۀ شکسته از تبر ضرورت
مشوش می‌کند
و برهنگیِ نهالی غمگین

در گوش باد
-که تا اطلاع ثانوی و به مصلحت
نسیم خوانده می‌شود-
یاد درختان پیش از کویر را
با تکانی جنگل‌وار
گرامی می‌دارد.

نه تنه از تبر می‌پرسد
و نه گیسو از مقراض
چون هر دو می‌دانند
که آن دو نمی‌دانند
معنای ریشه را.

✍🏼 سعید عقیقی



➡️ @maryamkashfi290

#زیست_موازی


شده جوری بخوابی که نیازمند خواب بیش‌تر برای رفع آسیبِ آن خواب باشی؟

پیش آمدنش عمومن ریشه در خواب‌هایی که می‌بینیم دارد. امروز چنان مضطرب و له بودم که نمی‌توانستم از تختخواب بلند شوم.

چه خواب‌های چرندی. بخشی قابل تعریف نیست بخشی هم فراموش شده. چقدر استرس‌زا بود. لعنتی

امروز روز خوبی است. (علی‌رغم شروع ناخوبش) چرا؟

چون همین الان جرقه‌ی نوشتن اولین مقاله‌ی دسته‌ی کارناوال جرم توی سایتم شکل گرفت

و نوشتن از جرمشناسی برای من یعنی عشق‌بازی.

🔻 از یادداشت امروز
maryamkashfi.ir


ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
(در جعبه‌های خاک)
يک روز می‌توانست
هم‌راه خويشتن ببرد هر کجا که خواست


نمی‌دانم از کجا این تیکه شعرِ شفیعی کدکنی توی مغزم پیچید. شاید وقتی بود که امیرحسین گفت: «روز وداعه؟» و من ادای گریه کردن در آوردم و او خندید.

رفتیم داراباد. من عاشق ارتفاعم و دیوانه‌ی منظره‌ی شهر زیر پاهایم.

روی دیوار آپارتمانی، رگه‌هایی از کاروانال جرم را می‌شد دید. (گرافیتی‌های هجوگرا)

امیرحسین را رساندم ترمینال. اینقدر «ای کاش، آدمی وطنش را...» زیر لب خواندم که کنجکاو شد. بلندتر زمزمه کردم. خوشش آمد.

به خانه که رسیدم، صدایی در ذهنم گفت: «جای امیرحسین خالی...» لجبازِ درونم جواب داد: «نچ... جای هیچ‌کس خالی نیس. من عادت کردم به دوری.»

شعر کدکنی را تکرار می‌کنم. عادت به دوری از عزیزانت؟ نمی‌دانم.

می‌دانم که یکروز به خودت می‌آیی و می‌فهمی خانه‌ات جای دیگری است. می‌جنگی و برای خودت وطن می‌سازی.

از انتخابت راضی هستی. هرگز نمی‌خواهی برگردی اما یک جای قلبت می‌خواند: «ای کاش، آدمی وطنش را همراه خویش ببرد هر کجا که خواست...»


✍🏼 مریم کشفی

پ‌ن: امیرحسین = خواهرزاده

➡️ @maryamkashfi290

#روزانه_نویسی


امیرحسین پشت میز ناهارخوری نشسته و مسابقه‌ی دورهمی می‌بیند.

من در ۱٠ دقیقه‌ی پایانی فیلم «زندگی‌های گذشته»* هستم.

لحظه‌ی گریستن «نورا»، بغضم می‌ترکد و همزمان با پیچیدن صدای خنده‌های امیرحسین، اشک‌هایم جاری می‌شود.

کدام لایه‌ی «این‌یان» مرا به چنین لحظه‌ای رسانده است؟


*نویسنده و کارگردان: سلین سونگ

✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#زیست_موازی


توی دادگاه بودم. مرا محاکمه می‌کردند. اتاق محکمه موکت داشت و همه روی زمین نشسته بودند. شاید ۱۴ نفری حضور داشتند.

درست خاطرم نیست جرمم مشخص بود توی خواب یا نه. فشردگی عجیبی در سینه‌ام حس می‌کردم. گفتند جلسه‌ی رسیدگی بعدی چند روز دیگر است.

بیرون آمدیم. جماعتی بودند و یک زن را چشم بسته می‌بردند برای اعدام. همه زن بودند؟ به گمانم.

زنی که پشت زن محکوم ایستاده بود را می‌شناختم. گویا خواهرش را زاری‌کنان می‌برد پای چوبه‌ی دار.

من بازداشت نبودم و داشتم از محوطه‌ی دادگاه خارج می‌شدم. آشفتگی جمعیت آنجا مضطربم کرد. نگران محکومیتم بودم.

به سختی چشم باز کردم و روی تن نرم فلفل و نفس (گربه‌ها) دست کشیدم.
آه…
از ذهنم گذشت بخاطر در بند نبودن، بابت درگیر محاکمه نبودن باید خدا را شکر بگویم.

چه تعداد موقعیت وجود دارد که بخاطر آنجا نبودنم باید شکرگزار باشم؟ 

✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#روزانه_نویسی


+چه اتفاقی برات افتاده؟
-یاد گرفتم. رسیدم.


همین دیالوگ کوتاه (از فیلم پیش از باران*) ساعت‌هاست با من مانده.

وقتی داستان را کامل می‌بینی متوجه می‌شوی این دیالوگ، منطق پشتِ تمامِ تصمیم‌های (عجیب) الکساندر است.

شکل هنری و هوشمندانه‌ی «بعد اون اتفاق دیگه اون آدم سابق نشدم.».

چقدر رخدادها رازآلودند. آدمی چه معمای غریبی است.

به سادگی نمی‌فهمیم کِی و کجا جرقه‌ی عملکرد امروزمان خورد.

گاه هیچ‌وقت نمی‌فهمیم چه شد که آن انتخابِ نامعمول از ما سر زد.

انسان رازی است که یاد می‌گیرد و روزی می‌رسد.


*نویسنده و کارگردان: میلچو مانچفسکی


✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#زیست_موازی


۷ اسفند ۱۳۹۹ بود. گفتگویمان خوب پیش نمی‌رفت. دست آخر حرف‌های نیش‌داری زد و بی‌خداحافظی قطع کرد. گوشی را پراندم روی میز. صورتم چین خورد و هق‌هقم بلند شد. جنین‌وار روی زمین خوابیدم و بی‌پروا گریه کردم.

به دوستانِ نگرانم فهماندم، راحتم بگذارند. بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفت. در رد تماس، پیامک زدم بگذارد کمی خلوت کنم. تلفن را روی حالت پرواز گذاشتم. مثل همیشه وقتی احساس خطر می‌کرد، ول کن ماجرا نبود. با دوستانم تماس گرفت و آن‌ها توجیه‌اش کردند که شرایط برای گفتگو مساعد نیست.

آن شب تنم را که با تحمل ۲ سال رنج و اضطراب، نحیف شده بود در آغوش کشیدم و تا صبح لابلای چُرت‌های پریشان گریستم. صبح روز بعد، آدم دیگری بودم. پذیرفتم راهکارم جواب نمی‌دهد و باید شیوه‌ی تعاملم را عوض کنم.

تمام راه‌های ارتباطی با آن شخص را بستم و به همه اطلاع دادم، نمی‌خواهم با او صحبت کنم. (فقط ارسال پیام صوتی میسر بود که دلیلش را در ادامه می‌گویم.)

آدم عجیبی بود. از همین اتفاق، استفاده کرد و زیرآب مرا پیش دوستان و آشنایان مشترک‌مان زد. برای همه سخنرانی غرایی ترتیب داده بود که مریمِ پرچم‌دارِ مذاکره و گفتگو، مریمی که مدرس مذاکره در دانشگاه است، در را به روی مذاکره بسته و این هم آدمی که خیال می‌کردید «حسابی» است.


📌 ادامه را در لینک زیر بخوانید:

👈 چگونه بن‌بست یک ارتباط نظر مرا تغییر داد


✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#مقاله_شخصی


دلخوشی امروزم چیست؟

وقتی سه تا گربه‌ی نرم و پشمالو توی دست و بالت خواب باشند، صدای بیدارباشِ گوشی یعنی فحش مسلم.

مثل همیشه، یک وعده‌ی بیخودی به ذهنم می‌دهم و از رختخواب می‌کَنَم. بچه‌ها هم بلند می‌شوند.

توی مسیر، پیام‌های تلگرام را چک می‌کنم. امیرحسین (خواهرزاده)، پگاه (استاد نونامه)، الهه (همسر برادر)، آرزو (هنرمند سوزن‌دوزی سیستان)، محمدرضا (اخوی)...

راننده، پلی لیستِ درهمی دارد. چس‌ناله می‌خواند، یکهو کُردی می‌پرد وسط میدان و یک آن دیدم می‌گوید: «دستور بده بمیر، ببین چجور میمیرم برات | تو نازی و من هیتلر، دنیا رو میگیرم برات» لبخند درازی می‌زنم.

«حالا تو رو خدا کشور ما رو اشغال نکن بخاطر نازی. بیخیال ما شو.» از این دیالوگ ذهنی، پقی خنده می‌پاشد روی شیشه‌ی ماشین.

پشت میزکارم بی‌حوصله‌ترین آدم جهانم. شرکت انرژی‌ام را می‌دزد.

دفترم (جعبه سیاه) را باز می‌کنم و ازدحام افکار تبدیل به کلمه می‌شوند.

روی کاغذ از خودم می‌پرسم: «دلخوشی امروزم چیست؟» در پاسخ فهرست می‌نویسم.

۱-گربه‌ها + دنیایی از عشق و دلبری
۲-انتظار دیدن امیرحسین در تهران
۳-شروع جلسات نونامه از هفته‌ی بعد
۴-خلاقیت سرشار محمدمهدی. (الهه بهش گفته؛ اگه به جوجه‌ت مگس بدی دنبالت میاد. اونم چون نوشتن بلد نیست یک یادآوریِ تصویری برای خودش چسبونده روی یخچال. عکسش رو میذارم کامنت.)
۵-سوزن دوزی جدیدی که خریدم.
۶-بازیگوشی میشا (آن یکی گربه‌ی محمدرضا) که بعد از مرگِ دوستش، سرحال می‌بینمش.
۷- و ...

این لیست را تکمیل می‌کنم تا پایان روز.

باید بیش از این‌ها از خودم بپرسم که به چه دلخوشم؟ همین خرده‌خوشی‌ها گرد ملال را می‌روبد از روزها.

✍🏼 مریم کشفی

➡️ @maryamkashfi290

#روزانه_نویسی

Показано 20 последних публикаций.

188

подписчиков
Статистика канала