دیشب حوالی ساعت هشت تو خیابون انقلاب تهران داشتیم با رفقا قدم میزدیم، یه دختر نوجوون رو دیدم که روی پلههای یه بانک بساط کرده بود؛ یه شمع روشن کوچولو هم کنار بساطش گذاشته بود. خیابون عجیب خلوت و هوا هم بسی سرد بود. از سرما و تنهایی جوری کِز کرده بود یه گوشه، که دلم میخواست برم کنارش بشینم بگم منم همینطور رفیق، منم همینطور.