🎶: Valley of the dead by nicole dollanganger
عادتِ من بود، با پاهای برهنه ی منجمد در اطراف بیمارستان قدم زدن.
میخوابیدم، بیدار میشدم، روی چمنهای مرده قدم میزدم و دهانم را مزه میکردم. طعم مرگ میداد. چیز عجیبی نیست؛ حتی آسمانِ صبح هم اطراف بیمارستان بوی مرگ میداد.
نمیترسیدم، هرگز از مرگ نترسیدم. شما به من بگویید، چگونه از چیزی بترسم که تمامم را در بر گرفته است؟ میتوانم فریادِ اجسادِ دفن شده در زمینِ بیمارستان را بشنوم؛ میگویند مرگ شیرین است. حتماً همینطور است. اما میخواهم طعم مرگ را تا حدِ مردن حس کنم. میخواهم دامن های رنگ و رو رفته بدوزم، بپوشم و زیر بارانِ کثیف بدوم. احتمالاً کسی نمیپرسد مشکلم چیست، چون مشکلی ندارم. دیوانهام. دیوانه ای که با پاهای منجمد، روی تپه مرگ قدم بر میدارد و همراه اجسادِ دفن شده فریاد میکشید «مرگ شیرین است»
عادتِ من بود، با پاهای برهنه ی منجمد در اطراف بیمارستان قدم زدن.
میخوابیدم، بیدار میشدم، روی چمنهای مرده قدم میزدم و دهانم را مزه میکردم. طعم مرگ میداد. چیز عجیبی نیست؛ حتی آسمانِ صبح هم اطراف بیمارستان بوی مرگ میداد.
نمیترسیدم، هرگز از مرگ نترسیدم. شما به من بگویید، چگونه از چیزی بترسم که تمامم را در بر گرفته است؟ میتوانم فریادِ اجسادِ دفن شده در زمینِ بیمارستان را بشنوم؛ میگویند مرگ شیرین است. حتماً همینطور است. اما میخواهم طعم مرگ را تا حدِ مردن حس کنم. میخواهم دامن های رنگ و رو رفته بدوزم، بپوشم و زیر بارانِ کثیف بدوم. احتمالاً کسی نمیپرسد مشکلم چیست، چون مشکلی ندارم. دیوانهام. دیوانه ای که با پاهای منجمد، روی تپه مرگ قدم بر میدارد و همراه اجسادِ دفن شده فریاد میکشید «مرگ شیرین است»