قصه زن ناشناس
با خروج بیمار از اتاقم، برای استفاده بهتر از وقت، قبل از ورود بیمار بعدی، پرونده اش را جلو می کشم و به اسم بیمار روی پرونده خیره می شوم: عجب اسم آشنایی! می دانم که حتما بارها او را معاینه کرده ام و برای درمانش تصمیم گرفته ام؛ اما هر چه در گوشه های ذهنم جستجو می کنم، چهره ای با این اسم هماهنگ نمی شود. خودم را تسلی می دهم: مهم نیست؛ حتما اورا که ببینم، خواهم شناخت.
بیمار از در وارد می شود، مبهوت از گیجی ذهنم به او خیره می شوم: عجب قیافه آشنایی! باز هم می دانم که بارها اورا معاینه کرده ام و برای درمانش تصمیم گرفته ام؛ اما هر چه در گوشه های ذهنم جستجو می کنم، بیماری طولانی مدت بیمارم به یادم نمی آید.
آن قدر در افکار پریشان ذهنم غرق شده ام که در تمام مدتی که او در جواب سوال کلیشه ای من که: "خوب، اوضاع چطور است؟"، با دقت تمام، علایم و دردها و مشکلاتش را توضیح می دهد، من همچنان مبهوت در خودم مانده ام و یادم می رود انگار که او آمده است تا از خودش، از کلیت وجودش و از دردهای انسانی اش با من بگوید.
پرونده را هم باز نمی کنم، اگر باز کرده بودم حتما او را می شناختم. اما آنقدر از نشناختنش در تعجبم که ترجیح می دهم بهت و حیرتم را ادامه دهم! از حرف هایش هیچ نشنیده ام، هنوز مبهوتم در خودم! ولی انگار مدتی است حرف هایش تمام شده و منتظر شنیدن حرف های من است. از او می خواهم روی تخت دراز بکشد و برای معاینه آماده شود. هنوز در جدال با ذهنم و گیج این پرسشم که او کدام بیمار است؟ منظورم از کدام بیمار چیست اصلا؟ او کدام انسان است در ذهن من؟
پرده را کنار می زنم و در حین پوشیدن دستکش برای معاینه به او نزدیک می شوم. چشمم که به پوست بدنش می افتد و به جای زخم جراحی اش، از بهت و گیجی بیرون می آیم: آری، او را می شناسم! او همان بیمار قدیمی سرطان پستان است که چندین بار عمل جراحی شده است. حالا حتی می توانم بدون نگاه کردن به بدنش، تک تک اسکارهای جراحی اش را با اندازه و محل و مشخصات دقیق به یاد بیاورم. حالا می دانم از اولین ماههای تشخیص بیماری اش تا حالا که سالها گذشته، چه درمانهایی و با چه ترتیبی دریافت کرده است. حالا خوب می دانم دردهای همیشگی اش، که از آنها شکایت دارد چیست. حالا او را می شناسم؟؟!!
اورا به دقت معاینه می کنم؛ اما هنوز هم از خودم در حیرتم. بعد از معاینه، به عکس قفسه سینه جدیدش نگاهی می اندازم. بدون دیدن عکس هم می توانم تعداد و اندازه و محل متاستازهای ریه اش را در ذهنم مجسم کنم. حتی یادم هست اولین بار کدام ضایعه مرا به وجود متاستاز ریه مشکوک کرده بود. بیمار هنوز از دردهایش می گوید و من در بهت نام آشنایش، چهره آشنایش و هویت اما ناشناخته اش مانده ام.
من بیمارم را می شناسم: می توانم بی نیاز از خواندن دوباره پرونده، همه مراحل بیماری و درمانش را توضیح دهم. می توانم همه علایم جسمی و نشانه های بیماری اش را بدون نیاز به معاینه، از بالا تا پایین ردیف کنم. می توانم همه داروهایی را که گرفته و حتی نوع پاسخ بیماری اش به آن داروی خاص را بشمارم. می توانم .....
من، بیمارم را می شناسم؟ نامش فقط برایم آشناست، بی اینکه با دیدن نامش، چهره انسانی او به عنوان یک کل در ذهنم شکل بگیرد. چهره اش برایم آشناست، بی اینکه با دیدن او، کلیت انسانی اش، به عنوان یک هویت در ذهنم نقش بندد.
حالا که در حال نوشتن نسخه جدید داروهای شیمی درمانی اش هستم، سوالی اما همه روح و احساسم را تحت فشاری بی امان گرفته: من بیمارم را می شناسم از پوست بدنش؟ اگر در خیابان او را ببینم، بی شک برای شناختنش نیاز خواهم داشت تا اول اسکارهای جراحی اش را ببینم؟
آموزشهای پزشکی در اخلاقی ترین استانداردهایش، به من آموخته است: بیمارم را با دقت تمام معاینه کنم؛ شرح حال کاملی در مورد بیماری اش و سابقه قبلی بیماری از او بگیرم؛ همه یافته های آزمایشگاهی و رادیولوژیک و علایم کلینیکی او را به دقت و وسواس مورد مطالعه قرار دهم و هزاران نکته باریک تر از موی دیگر؛ و در نهایت مانند یک مکانیک حرفه ای همه این قطعات را کنار هم قرار دهم!
من اما هرگز نیاموخته ام بیمارم را به عنوان یک کلیت انسانی دارای جسم و روح و هویت اجتماعی بدون برچسب غیرطبیعی بشناسم. من همه اجزای بدن او را می شناسم: هم درونش را و هم بیرونش را؛ هم سالمش را و هم ناسالمش را. حتی می توانم ادعا کنم اگر دست او را روی بدنی دیگر بچسبانند، خواهم دانست که این دست اوست؛ اما کلیت او را؟!؟ نمی دانم! شاید هرگز اورا به عنوان یک کلیت انسانی تجسم نکرده ام!
هنوز هم با خودم در جدالم: من بیمارم را می شناسم یا بدنش را؟ اصلا کدام را باید بشناسم به عنوان یک پزشک؟!!
https://t.me/metastatic