غمگین،خسته ،سردرگم، پر از حسای مختلف بود.
سعی میکرد امیدو شادیشو نگهداره، چون با تمام وجودش نمیخواست تبدیل به اون آدم سرد و بی حالی بشه که توی تصورش بود.
پس شروع کرد به تجزیه ی احساسش،تا دیو غمو از قصر قلبش بیرون کنه، تا بد نشه تا آدمارو از دست نده.
ولی هرچی میگذشت اون بیشتر به سمتی که نمیخواست میرفت، درداش گاهی انقدر بزرگ بودن که به جای تجزیه ی احساسش ترجیح میداد از شادیش بگذره.
اون یه قلب بزرگ داشت، با یه قصر از جنس جواهرزیبا توی قلبش،منتها، آدما اونو نمیدیدن،انگار که از دید همه پنهان شده باشه.
@lhiddenpainl
🍷✨👑
سعی میکرد امیدو شادیشو نگهداره، چون با تمام وجودش نمیخواست تبدیل به اون آدم سرد و بی حالی بشه که توی تصورش بود.
پس شروع کرد به تجزیه ی احساسش،تا دیو غمو از قصر قلبش بیرون کنه، تا بد نشه تا آدمارو از دست نده.
ولی هرچی میگذشت اون بیشتر به سمتی که نمیخواست میرفت، درداش گاهی انقدر بزرگ بودن که به جای تجزیه ی احساسش ترجیح میداد از شادیش بگذره.
اون یه قلب بزرگ داشت، با یه قصر از جنس جواهرزیبا توی قلبش،منتها، آدما اونو نمیدیدن،انگار که از دید همه پنهان شده باشه.
@lhiddenpainl
🍷✨👑