#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و پنج
🍂🍂🍂🍂🍂
هیچوقت ازش متنفر نمیشدم...اما نمیخواستم مثل دختر بچه ها به نظر بیام.
_حتی اگه ازت متنفر شم!!
لبخند زد و گفت:
_پس غذاتو بخور که سرد شد.
اما من هنوز فکرم درگیر دنیا بود...
حتما بخاطر اون این همه سخت گرفت به من تا خودم پشیمون شم.
نمیدونم...
فقط از اینکه قرار بود یزدان مال من باشه خوشحال بودم...نمیخواستم تنها دلخوشیم رو به این راحتی از دست بدم.
بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم...دوباره کنارش راه میرفتم که تو همون لحظه به نرمی دستم رو توی دستش گرفت.
دلم ریخت و نگاهش کردم...از سر شونه نگام کرد و گفت:
_ببرمت خونه؟!
لبخند زدم...
_آره دیگه.
چند لحظه نگام کرد و دوباره به روبه رو نگاه کرد.
_باشه.
این باشه بوی تلافی میداد!!
اما دلم میخواست واضح تر از این ازم درخواست کنه که به خونش برم...نمیخواستم مثل رابطم با کاوه دم دستی به نظر بیام!!!
آخ که چقدر از اون سوین احمق چند سال پیش متنفر بودم!!
نمیزاشتم دوباره اون اتفاق تکرار شه!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و پنج
🍂🍂🍂🍂🍂
هیچوقت ازش متنفر نمیشدم...اما نمیخواستم مثل دختر بچه ها به نظر بیام.
_حتی اگه ازت متنفر شم!!
لبخند زد و گفت:
_پس غذاتو بخور که سرد شد.
اما من هنوز فکرم درگیر دنیا بود...
حتما بخاطر اون این همه سخت گرفت به من تا خودم پشیمون شم.
نمیدونم...
فقط از اینکه قرار بود یزدان مال من باشه خوشحال بودم...نمیخواستم تنها دلخوشیم رو به این راحتی از دست بدم.
بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم...دوباره کنارش راه میرفتم که تو همون لحظه به نرمی دستم رو توی دستش گرفت.
دلم ریخت و نگاهش کردم...از سر شونه نگام کرد و گفت:
_ببرمت خونه؟!
لبخند زدم...
_آره دیگه.
چند لحظه نگام کرد و دوباره به روبه رو نگاه کرد.
_باشه.
این باشه بوی تلافی میداد!!
اما دلم میخواست واضح تر از این ازم درخواست کنه که به خونش برم...نمیخواستم مثل رابطم با کاوه دم دستی به نظر بیام!!!
آخ که چقدر از اون سوین احمق چند سال پیش متنفر بودم!!
نمیزاشتم دوباره اون اتفاق تکرار شه!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99