#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و هفت
🍂🍂🍂🍂🍂
یه ذره مکث کرد و آروم گفت:
_اینجوری میگی آدم دوست داره همش خسته باشه که!!
دلم قنج رفت و ناخودآگاه گفتم:
_دلم برات تنگ شده یزدان.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_شب بیام دنبالت بریم بیرون؟
از خدام بود...اما یه طوری که مثلا مراعاتشو کنم گفتم:
_خب خسته نیستی؟؟
_اونکه هستم ولی خب قراره خستگیمو دراری دیگه!!
وخندید...منم با خنده گفتم:
_پس بیا دنبالم.
ساعت نزدیک ده شب بود...خستگی کاملا از چهرش نمایان بود اما باز لبخند میزد و پر انرژی رفتار میکرد.
هرچقدر که میگذشت علاقم بهش بیشتر میشد...
اون با همه ی آدم هایی که میشناختم زمین تا آسمون فرق میکرد...
کاوه با وجود اینکه خودش پولدار بود باز دنبال پول من بود...باز میخواست هرطور که شده منو تیغ بزنه...اما یزدان!!
با وجود اینکه خودش اصلا پولدار نبود جوری رفتار میکرد که من واقعا حس میکردم از من بالا تره!!
امشب کلی اصرار کردم پول شام رو من حساب کنم.
اون نه تنها اجازه نداد بلکه احساس کردم بهش بر خورد.
تا به حال اختلاف طبقاتی مون توی چشم نیومده بود و من اولین بار بود که به پول اهمیتی نمیدادم...
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و هفت
🍂🍂🍂🍂🍂
یه ذره مکث کرد و آروم گفت:
_اینجوری میگی آدم دوست داره همش خسته باشه که!!
دلم قنج رفت و ناخودآگاه گفتم:
_دلم برات تنگ شده یزدان.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_شب بیام دنبالت بریم بیرون؟
از خدام بود...اما یه طوری که مثلا مراعاتشو کنم گفتم:
_خب خسته نیستی؟؟
_اونکه هستم ولی خب قراره خستگیمو دراری دیگه!!
وخندید...منم با خنده گفتم:
_پس بیا دنبالم.
ساعت نزدیک ده شب بود...خستگی کاملا از چهرش نمایان بود اما باز لبخند میزد و پر انرژی رفتار میکرد.
هرچقدر که میگذشت علاقم بهش بیشتر میشد...
اون با همه ی آدم هایی که میشناختم زمین تا آسمون فرق میکرد...
کاوه با وجود اینکه خودش پولدار بود باز دنبال پول من بود...باز میخواست هرطور که شده منو تیغ بزنه...اما یزدان!!
با وجود اینکه خودش اصلا پولدار نبود جوری رفتار میکرد که من واقعا حس میکردم از من بالا تره!!
امشب کلی اصرار کردم پول شام رو من حساب کنم.
اون نه تنها اجازه نداد بلکه احساس کردم بهش بر خورد.
تا به حال اختلاف طبقاتی مون توی چشم نیومده بود و من اولین بار بود که به پول اهمیتی نمیدادم...
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99