#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و ده
🍂🍂🍂🍂🍂
یک هفته بعد:
بابا و فرنگیس برگشته بودن و درگیر تدارکات مراسم عروسیشون بودن.
هنوزم باور نمیکردم بابا میخواست تو این سن واسه خودش عروسی بگیره!!
اونم با اون عفریته!!!
آخ که چقدر ازش بدم میومد...
تو اتاقم بودم و داشتم حاضر میشدم که برم پیش یزدان...واقعا حال روحی خوبی نداشتم و تنها کسی که میتونست بهم آرامش بده یزدان بود!!
چند ضربه به در اتاقم زده شد و پشت سرش بابا وارد شد.
کلافه چشامو تو کاسه چرخوندم و بهش توجهی نکردم.
_کجا داری میری؟!
_بیرون!!
روی مبل نشست و گفت:
_کنسلش کن...امشب مامانو بابای فرنگیس میخوان بیان خونمون.
امکان نداشت وقتی اون عوضیا میان خونمون منم بمونم و بهشون لبخند بزنم.
_بدون من راحت ترین!!
جدی تر گفت:
_گفتم کنسلش کن...میخوام که توام باشی!!
حوصله ی بحث نداشتم.
درحالی که ریمل میزدم گفتم:
_باشه!!
لبخند زد:
_آفرین دختر خوب...عموت اینا هم واسه چند روز آینده میرسن...برنامه هاتو تنظیم کن!!
عمو رو حدود دوسالی میشد که ندیده بودم...اومدنشون تنها لطفی که داشت این بود که زمان هایی که خونه بودم این همه رو اعصاب نمیگذشت...لااقل یه چند کلمه هم با یه نفر حرف میزدم.
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و ده
🍂🍂🍂🍂🍂
یک هفته بعد:
بابا و فرنگیس برگشته بودن و درگیر تدارکات مراسم عروسیشون بودن.
هنوزم باور نمیکردم بابا میخواست تو این سن واسه خودش عروسی بگیره!!
اونم با اون عفریته!!!
آخ که چقدر ازش بدم میومد...
تو اتاقم بودم و داشتم حاضر میشدم که برم پیش یزدان...واقعا حال روحی خوبی نداشتم و تنها کسی که میتونست بهم آرامش بده یزدان بود!!
چند ضربه به در اتاقم زده شد و پشت سرش بابا وارد شد.
کلافه چشامو تو کاسه چرخوندم و بهش توجهی نکردم.
_کجا داری میری؟!
_بیرون!!
روی مبل نشست و گفت:
_کنسلش کن...امشب مامانو بابای فرنگیس میخوان بیان خونمون.
امکان نداشت وقتی اون عوضیا میان خونمون منم بمونم و بهشون لبخند بزنم.
_بدون من راحت ترین!!
جدی تر گفت:
_گفتم کنسلش کن...میخوام که توام باشی!!
حوصله ی بحث نداشتم.
درحالی که ریمل میزدم گفتم:
_باشه!!
لبخند زد:
_آفرین دختر خوب...عموت اینا هم واسه چند روز آینده میرسن...برنامه هاتو تنظیم کن!!
عمو رو حدود دوسالی میشد که ندیده بودم...اومدنشون تنها لطفی که داشت این بود که زمان هایی که خونه بودم این همه رو اعصاب نمیگذشت...لااقل یه چند کلمه هم با یه نفر حرف میزدم.
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99