#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و دوازده
🍂🍂🍂🍂🍂
یه گوشه نزدیک در خونه ی یزدان روی پاهام نشستم و خودمو جمع کردم که شاید این درد لعنتیم کم ترشه...اما نمیشد!!
انقدر دلم به حال خودم میسوخت که حتی برای یک لحظه هم اشکام بند نمی اومد!!
دوباره یاد اون لبخند لعنتی بابا افتادم...میخواست تو روز تولد فرنگیس پا بزاره رو آبروش و قلب من!!
خدایا کاش روز تولد و مرگ فرنگیس یکی شه!!
نمیدونم چقدر تو همون حالت نشسته بودم که ماشین یزدان پیچید و درست روبه روم پارک کرد.
اشکام رو پاک نکردم...چون با این وضع دل زدنم و چشم های سرخم کاملا معلوم بود که گریه کردم.
به زور رو پاهام ایستادم.
یزدان که از ماشین پیاده شد از دیدنم تو اون حال یکه خورد...
تو چند قدم خودش رو به من رسوند و نگاهی به سر تاپام انداخت.
نگران و مشکوک پرسید:
_چیشده؟؟؟ چرا انقدر گریه کردی؟؟؟
چونم لرزید و اشکام شدت گرفت...با غم زیادی نگاهش کردم و مثل یه دختر بچه بی پناه گفتم:
_کجا بودی؟؟؟...میدونی چقد اینجا منتظرت موندم؟؟؟
اصلا انتظار این عکس العمل رو از من نداشت...
بهت زده پرسید:
_من جایی کار داشتم...نمیدونستم اینجایی...خب چرا بهم زنگ نزدی ؟؟؟
بین گریه هام اخم کردم و حرصی گفتم:
_گوشیم شارژش تموم شده بود...
لبخند محوی زد و کمی بهم نزدیک تر شد...با لحن آرومی گفت:
_حالا چرا انقدر عصبی هستی دختر خوب؟!...بیا بریم بالا به اندازه کافی سرماخوردی!!
خواست درو باز کنه که تو همون لحظه دوباره زیر دلم خیلی بد تیر کشید.
ناخواسته چشامو بهم فشردم و گفتم:
_اووف...لعنت بهت!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و دوازده
🍂🍂🍂🍂🍂
یه گوشه نزدیک در خونه ی یزدان روی پاهام نشستم و خودمو جمع کردم که شاید این درد لعنتیم کم ترشه...اما نمیشد!!
انقدر دلم به حال خودم میسوخت که حتی برای یک لحظه هم اشکام بند نمی اومد!!
دوباره یاد اون لبخند لعنتی بابا افتادم...میخواست تو روز تولد فرنگیس پا بزاره رو آبروش و قلب من!!
خدایا کاش روز تولد و مرگ فرنگیس یکی شه!!
نمیدونم چقدر تو همون حالت نشسته بودم که ماشین یزدان پیچید و درست روبه روم پارک کرد.
اشکام رو پاک نکردم...چون با این وضع دل زدنم و چشم های سرخم کاملا معلوم بود که گریه کردم.
به زور رو پاهام ایستادم.
یزدان که از ماشین پیاده شد از دیدنم تو اون حال یکه خورد...
تو چند قدم خودش رو به من رسوند و نگاهی به سر تاپام انداخت.
نگران و مشکوک پرسید:
_چیشده؟؟؟ چرا انقدر گریه کردی؟؟؟
چونم لرزید و اشکام شدت گرفت...با غم زیادی نگاهش کردم و مثل یه دختر بچه بی پناه گفتم:
_کجا بودی؟؟؟...میدونی چقد اینجا منتظرت موندم؟؟؟
اصلا انتظار این عکس العمل رو از من نداشت...
بهت زده پرسید:
_من جایی کار داشتم...نمیدونستم اینجایی...خب چرا بهم زنگ نزدی ؟؟؟
بین گریه هام اخم کردم و حرصی گفتم:
_گوشیم شارژش تموم شده بود...
لبخند محوی زد و کمی بهم نزدیک تر شد...با لحن آرومی گفت:
_حالا چرا انقدر عصبی هستی دختر خوب؟!...بیا بریم بالا به اندازه کافی سرماخوردی!!
خواست درو باز کنه که تو همون لحظه دوباره زیر دلم خیلی بد تیر کشید.
ناخواسته چشامو بهم فشردم و گفتم:
_اووف...لعنت بهت!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99