#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و سیزده
🍂🍂🍂🍂🍂
و دستامو زیر دلم گرفتم.
چند لحظه مکث کرد و با لحنی که ته مایه ی خنده داشت گفت:
_میگم یه ذره غیر طبیعی شدی...
با حرص نگاهش کردم که لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_آروم شد دردت؟؟؟...
سرمو به معنی مثبت تکون دادم که آروم تر گفت:
_اگه پله ها سختته من میتونم ببرمت بالا.
لبخند محوی زدم...دیگه خبری از گریه ی چند لحظه پیش نبود...یزدان میدونست چطوری حالم رو خوب کنه.
همینطور تو چشمام خیره بود...وقتی دید جوابی نمیدم سوئیچش رو تو جیبش گذاشت و گفت:
_گویا سکوت نشانه ی رضایت است.
تک خنده ای کردم و فاصله ی بینمون رو با یک قدم پر کرد و منو به راحتی یک دختر بچه توی بغلش بلند کرد...
از خدا خواسته سرم رو روی سینش گذاشتم و سعی کردم تا جایی که میشه بیشترین تماس رو با بدنش داشته باشم.
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...واقعا این مرد آرامش بخش من بود!!
در آپارتمانش رو باز کرد و وقتی داخل شد خواست منو روی مبل بزاره که با صدای گرفتم بخاطر گریه ی زیاد گفتم:
_میخوام همینطوری تو بغلت باشم!!
چیزی نگفت و خودش به آرومی روی مبل نشست...
دوباره نفس عمیقی کشیدم...ضربان قلبمبالا بود و حالا چیزی جز هیجان حس کردن یزدان توی دلم نبود...
همه ی غم هام با اومدنش پر کشیده بودن و رفته بودن.
بیشتر خودم رو تو آغوشش فشردم...
اونم به نرمی شروع کرد به نوازش کردن موهام...
هیچی نمیگفت...اما همینکه توی بغلش بودم انگار یک کوه غم رو از روی شونه هام برداشته بود!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و سیزده
🍂🍂🍂🍂🍂
و دستامو زیر دلم گرفتم.
چند لحظه مکث کرد و با لحنی که ته مایه ی خنده داشت گفت:
_میگم یه ذره غیر طبیعی شدی...
با حرص نگاهش کردم که لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_آروم شد دردت؟؟؟...
سرمو به معنی مثبت تکون دادم که آروم تر گفت:
_اگه پله ها سختته من میتونم ببرمت بالا.
لبخند محوی زدم...دیگه خبری از گریه ی چند لحظه پیش نبود...یزدان میدونست چطوری حالم رو خوب کنه.
همینطور تو چشمام خیره بود...وقتی دید جوابی نمیدم سوئیچش رو تو جیبش گذاشت و گفت:
_گویا سکوت نشانه ی رضایت است.
تک خنده ای کردم و فاصله ی بینمون رو با یک قدم پر کرد و منو به راحتی یک دختر بچه توی بغلش بلند کرد...
از خدا خواسته سرم رو روی سینش گذاشتم و سعی کردم تا جایی که میشه بیشترین تماس رو با بدنش داشته باشم.
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...واقعا این مرد آرامش بخش من بود!!
در آپارتمانش رو باز کرد و وقتی داخل شد خواست منو روی مبل بزاره که با صدای گرفتم بخاطر گریه ی زیاد گفتم:
_میخوام همینطوری تو بغلت باشم!!
چیزی نگفت و خودش به آرومی روی مبل نشست...
دوباره نفس عمیقی کشیدم...ضربان قلبمبالا بود و حالا چیزی جز هیجان حس کردن یزدان توی دلم نبود...
همه ی غم هام با اومدنش پر کشیده بودن و رفته بودن.
بیشتر خودم رو تو آغوشش فشردم...
اونم به نرمی شروع کرد به نوازش کردن موهام...
هیچی نمیگفت...اما همینکه توی بغلش بودم انگار یک کوه غم رو از روی شونه هام برداشته بود!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99