Репост из: 𝗕𝗻𝗿 𝗰𝗼𝘃𝗮𝗹𝗮
_ بس کن نوا. تو امانت عمو دست منی!
اما نوا گوشش بدهکار نبود؛ با قدمهایی نرم و پر از ناز، فاصله میانشان را برداشت.
_ بهت قول میدم راه ورودیم هم از یه زن شوهردار بستهتره. تنگ تنگ. بستهبندیش هنوز باز نشده.
دیار اخمی کرد برای خودداری از انجام کار اشتباه، دندانهاش رو روی هم فشار داد.
_ نوا برو عقب. فردا اول وقت میبرمت خوابگاه ثبت نامت میکنم.
نوا اخم کرد؛ چرا دیار این همه مقاومت به خرج میداد؟ با ناراحتی گفت:
_ یعنی انقدر خاطر اون زن برات مهمه؟ بعد از این که مرد هم حاضر نیستی فراموشش کنی؟
دیار حرفی نزد؛ تنها سری تکان داد و به طرف اتاقش قدم برداشت. نوا با نگاهی اشکی رفتنش را تماشا میکرد که ناگهان صدایش فرمان ایست به پاهای مرد داد.
_ اگه دیگه دختر نباشم چی؟ اونوقت باهام میخوابی؟ ظاهرا علاقهت زنهای دست دوم..
.
نتوانست حرفش را کامل کند؛ تا به خود بیاید کمرش محکم با دیوار برخورد کرده بود. نگاه ترسیدهاش روی رگ ورم کرده پیشانی و گردن دیار نشست.
_ برو خدا رو شکر کن دختر عمومی و بابت این حرفهای مفتت، لبهات رو به هم نمیدوزم.
نوا اما حواسش به لبهای مرد پرت شده بود.
_ فهمیدی یا نه؟
با تکانی که بدنش وارد شد، مجددا توجهاش به دیار جلب شد. چه گفته بود؟
_ فقط یه شب پسرعمو. بعدش نه خانی اومده و نه خانی رفته. قبوله؟
مردمک چشمهای دیار گشاد شدند. قبل از این که حرفی بزند، دست کوچک نوا بر جایی که نباید نشست:
_ میبینی؟ حتی اینم با من موافقه. مطمئن باش کسی نمیفهمه....
https://t.me/+81FU-laUEkBlNzdk
https://t.me/+81FU-laUEkBlNzdk
اما نوا گوشش بدهکار نبود؛ با قدمهایی نرم و پر از ناز، فاصله میانشان را برداشت.
_ بهت قول میدم راه ورودیم هم از یه زن شوهردار بستهتره. تنگ تنگ. بستهبندیش هنوز باز نشده.
دیار اخمی کرد برای خودداری از انجام کار اشتباه، دندانهاش رو روی هم فشار داد.
_ نوا برو عقب. فردا اول وقت میبرمت خوابگاه ثبت نامت میکنم.
نوا اخم کرد؛ چرا دیار این همه مقاومت به خرج میداد؟ با ناراحتی گفت:
_ یعنی انقدر خاطر اون زن برات مهمه؟ بعد از این که مرد هم حاضر نیستی فراموشش کنی؟
دیار حرفی نزد؛ تنها سری تکان داد و به طرف اتاقش قدم برداشت. نوا با نگاهی اشکی رفتنش را تماشا میکرد که ناگهان صدایش فرمان ایست به پاهای مرد داد.
_ اگه دیگه دختر نباشم چی؟ اونوقت باهام میخوابی؟ ظاهرا علاقهت زنهای دست دوم..
.
نتوانست حرفش را کامل کند؛ تا به خود بیاید کمرش محکم با دیوار برخورد کرده بود. نگاه ترسیدهاش روی رگ ورم کرده پیشانی و گردن دیار نشست.
_ برو خدا رو شکر کن دختر عمومی و بابت این حرفهای مفتت، لبهات رو به هم نمیدوزم.
نوا اما حواسش به لبهای مرد پرت شده بود.
_ فهمیدی یا نه؟
با تکانی که بدنش وارد شد، مجددا توجهاش به دیار جلب شد. چه گفته بود؟
_ فقط یه شب پسرعمو. بعدش نه خانی اومده و نه خانی رفته. قبوله؟
مردمک چشمهای دیار گشاد شدند. قبل از این که حرفی بزند، دست کوچک نوا بر جایی که نباید نشست:
_ میبینی؟ حتی اینم با من موافقه. مطمئن باش کسی نمیفهمه....
https://t.me/+81FU-laUEkBlNzdk
https://t.me/+81FU-laUEkBlNzdk