پاهام رو داخل ماسه های گرم کنار دریا گذاشتم؛زیر نور ماه قدم قدم به دریا نزدیکتر شدم وقتی به خودم اومدم تا کمر داخل آب دریا بودم،اونقدری بدنم داغ کرده بود که سرمای آب رو حس نمیکردم.
-جونگ کوک معلوم هست چیکار میکنی؟!
+تو هم بیا..
-سرما میخوری!
+گفتم بیا اینجا.
وقتی نزدیکم شد دستمو سمتش دراز کردم و کشوندمش سمت خودم،حالا روبه روم بود و نور ماه نیمی از صورتش رو روشن کرده بود و پوست سفید رنگش بیشتر از همیشه هوس انگیز بود.
+خیلی زیبا شدی
خنده ای کرد -کامان خجالتم نده جئون.
از کمرش گرفتم و سرمو بردم جلوتر،جوری که بینی هامون بهم برخورد کردن،نگاهمو سوق دادم سمت لبای قلوه ایش که همیشه غذای مورد علاقم بودن.
+گفته بودم لبات هوش از سر آدم میپرونه پرنسم؟!
-چطوره به جای حرف زدن امتحانشون کنی عزیزم؟
با این حرفش دیگه طاقت نیاوردم و لبامو بیصبرانه روی لباش کوبیدم،با حوصله پاستیلای نرمشو میبوسیدم، ای کاش زمان رو میشد همینجا نگه داشت و تا همیشه توی بغلم بمونه و هیچوقت از دستش ندم،ترسم برای آینده ی بدون اونه،آینده ای که تک تک لحظاتشو با اون ساختم،ولی حیف بعضی رویا ها همیشه رویا باقی میمونن!