میدانی تقصیر من نبود نه؟ اگر.. اگر به گوش میدادی، اگر فقط کمی.. ذرهای سعی میکردی مرا درک کنی الان اینجا نبودیم. تقصیر من نبود عزیز کرده، از اول هم این تو بودی که مرا مجنون کردی.
یادت هست بی رحمانه مرا به اعماقِ ظلماتِ دنیا فرستادی؟ گفتم... به تو گفته بودم زندگی بیرحم است، بعد تو.. تو مرا هل دادی داخلِ شکنجهگاهِ تاریکِ پر از درد و خون.. انتظار هم داشتی دیوانهتر نشوم؟
آنجا به من گفتند قلبم را پس بگیرم، گفتند فقط اینطور آرام میگیرم، آری تو نمیدانی و هیچ درکی نداری که به دل ماندنِ آرزوی آرام گرفتن چه طعمِ پر از دردی دارد.
من.. من فقط آمده بودم قلبم را پیدا کنم.. از تو پس بگیرم.. و.. و بروم. قلبم.. قلبِ من.. تو برای من نبودی اما قلبم که بود، نبود؟ برای من بود و آن را به من پس ندادی..
آن اتفاق.. تقصیر خودت بود نیلوفرِ سرخِ من.. آری دیگر به حرفم گوش ندادی.. و من....
دستانم تماما خون شده بود، ذرههای خون به دستانم فرو رفته بودند و با سلولهای آن ترکیب شده بودند.. رنگ دستانم دیگر عین قبل گندمی نبود، نه! کمرنگتر هم نبود، پرنگتر هم نبود.. آنها سرخ بودند.. رنگ دستانم سرخیِ خونِ تورا گرفته بود..
تمام شد.
به حرفم گوش نکردی.. من.. من فقط آمده بودم قلبم را پیدا کنم ولی حتی بین تکههای وجود تو.. تکههای بدنت هم آن را پیدا نکردم..
من.. من مجبور شدم.. تو مرا دیوانه کرده بودی و آن دیوانگی باعث مرگت شد دریایِ شورِ دنیایِ من.
حالا با خونت نوشتم بر دیوار شکنجهگاهِ زندگی تمام آنچه که باید میگفتم، نتوانستم قلبم را پیدا کنم، چه بلا سرش آوردهای؟ کجا پنهانش کردهای؟
حالا.. حالا میبینی که انسان.. این موجودِ ناتوان، بدون ماهیچهای کوچک، که از برای من را تو دزدیده بودی، نمیتواند زنده بماند.. وقتی آن را ربودی به این فکر کردی که به اینجا میرسیم عزیز کرده؟ تو مرا کشتی و من برای زنده کردن خودم تورا ولی من هم شکست خوردم..
اما.. اما بگذار بگویم تا بدانی، تو مرا خود نکردی، مجنون قلبی که از آن خودم بود کردی.. تکه از من را از من جدا کردی و من دیوانهوار مجنونِ خودم بودم، کسی که از من ربودی.