#رمانی_عاشقانه_پلیسی🚬❌😍
- محمد...
- جان دلش؟
- موندم چطوری باید یه عمر با بودن و نبودن تو سر کنم؟
- با بودن یا نبودنم بالاخره؟
کمند از محمد جدا شد. به چشمهایش خیره شد و گفت:
- بودنت خوبه...لعنتی انگار تهِ ته آرامشه! طوری که وقتی نیستی و نمیبینمت، فکر میکنم زندگی چهقدر مسخرهست! محمد گاهی اوقات فکر میکنم اصلا تا قبل از اینکه ببینمت، چطوری زندگی میکردم؟ از یه طرف دیگه وقتی بیشتر فکر میکنم میگم چرا تو؟ تو مگه چی داری؟ چی داری که من نتونستم این دارایی رو تو آدمای قبل از تو پیدا کنم؟ محمد من میترسم! گاهی اوقات وقتی به عمق احساسم فکر میکنم، لرز به اندامم میفته. میگم اگه یه روزی برسه که تو نباشی...
محمد که دیگر طاقتش را از دست داده بود، چشمهایش را بست و ادامهی حرفهای کمند را در نطفه خفه کرد...
#سرگرد_هات_عاشق😍🔥
https://telegram.me/joinchat/By960T79tKUfIWFtGND4tw
- محمد...
- جان دلش؟
- موندم چطوری باید یه عمر با بودن و نبودن تو سر کنم؟
- با بودن یا نبودنم بالاخره؟
کمند از محمد جدا شد. به چشمهایش خیره شد و گفت:
- بودنت خوبه...لعنتی انگار تهِ ته آرامشه! طوری که وقتی نیستی و نمیبینمت، فکر میکنم زندگی چهقدر مسخرهست! محمد گاهی اوقات فکر میکنم اصلا تا قبل از اینکه ببینمت، چطوری زندگی میکردم؟ از یه طرف دیگه وقتی بیشتر فکر میکنم میگم چرا تو؟ تو مگه چی داری؟ چی داری که من نتونستم این دارایی رو تو آدمای قبل از تو پیدا کنم؟ محمد من میترسم! گاهی اوقات وقتی به عمق احساسم فکر میکنم، لرز به اندامم میفته. میگم اگه یه روزی برسه که تو نباشی...
محمد که دیگر طاقتش را از دست داده بود، چشمهایش را بست و ادامهی حرفهای کمند را در نطفه خفه کرد...
#سرگرد_هات_عاشق😍🔥
https://telegram.me/joinchat/By960T79tKUfIWFtGND4tw