روزنگار خانم شين


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


كپى وبلاگ روزنگار خانم شين، كه هى از اين شبكه مجازى مى برمش به آن يكى، بلكه منقرض نشود.
لينك وبلاگ : mrsshin.persianblog.ir
ارتباط با نويسنده:
@sheyda_etemad

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




از گياههايم تشنه‌ترم به اين آفتاب صبح. از ساعت ٧ تا ٨ صبح. هر روز. تا آفتاب نرود از خانه تكان نمى‌خورم.

امضا يك آفتاب نديده كه يك عمر در خانه‌هاى شمالى زندگى كرده.

@mrs_shin


«آبی دریا غدغن»

گاهی وقتها فراموش می‌کنم که زمانی به شکل دیگری زندگی کرده‌ام. آن زن را از یاد برده‌ام که کاسکوی خاکستری اسمش را صدا می‌کرد. بچه اش را می‌رساند مدرسه. در کوچه‌های ونک به خاطر حرفهای مشاور گریه می‌کرد و حتی خواب این روزها را هم نمی‌دید. انگار زندگی قبلی‌ام جزیره‌ای بوده که برای همیشه زیر آب فرو رفته‌است و خاطره‌ها را هم با خودش برده است. از سالهایی که گذرانده‌ام به جز پسرم، چیزی نمانده است.

انگار همیشه ماشینم را زیر همین آفتاب پارک کرده‌ام. از روی تپه آسفالتی رو به ساختمان آجری رفته‌ام. به خانه‌ای با دیوار ارغوانی و انباشته از گیاه برگشته‌ام. تو را دوست داشته‌ام و همراه تو به جاده های پیچ در پیچ و جنگلهای ابری رفته‌ام. با پسری که قدش از من بلندتر است یکی به دو کرده‌ام و همین خوابها را دیده‌ام.

این روزهایمان را که می‌بینم می‌دانم که اگر آن موقع زندگیم منفجر نشده بود، حالا دیگر حتما منفجر می‌شد. این حجم از فشار و نومیدی که از بیرون تحمیل می‌شود، که به خودی خود سخت و غیرقابل تحمل است، نمی‌شد با فشار بیشتر بیامیزد. من هم آدمی نبودم که وقتی دارم منفجر می‌شوم زنجیرهایم را ببوسم.

بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر سال 88 اتفاق نیفتاده بود، خیلی چیزها اتفاق نمی‌افتاد. خیلی جداییها، مهاجرتها، مرگها... این موج نومیدی عظیم از همان وقت آمد. از همان وقت دیگر همه چیز سختتر شد و سختتر ماند. حالا، فقط ادامه‌ی سنگین همان روزهاست. هر روز سنگینی روی سنگینی. هر روز فشار روی فشار. هر روز بی خردی روی بی خردی. کسی حواسش به این تضاد وحشتناک هست که در هر روزمان دارد اتفاق می‌افتد؟ همین تضادی که همه‌ی ما را به بمبهای کوچکی در آستانه‌ی انفجار تبدیل می‌کند. تا کی و کجا این بمب ساعتی منفجر شود و تمام ما را با خودش ببرد.

با این همه، حالا در خانه، می‌توانم پناه بگیرم. می‌توانم درهای خانه‌ام را به روی اخباری که دوستشان ندارم، ببندم. می‌توانم با آدمهایی که افکارشان را نمی‌پسندم، معاشرت نکنم. می‌توانم سنگینی عقایدشان را برای چند ساعتی فراموش کنم. می‌توانم در چهارچوبی کوچک و موقت، خودم باشم. همین راه کوچکی که برای نفس کشیدنم مانده، اگر نبود، دیگر تمام می‌شدم.

هر کشتی تا یک جا طوفان را تحمل می‌کند. یک جا بالاخره تکه پاره می‌شود. درد من این است که چرا کسی حواسش به این واقعیت کوچک و ساده نیست. چرا کسی نمی‌تواند در مقیاسی فراتر از نوک دماغش، جامعه را ببیند. چرا کسی حواسش نیست که این مردم ساده وفادار را که به کوچکترینها دلخوشند، منفجر نکند.

شاید دلشان را زیادی به عشقی خوش کرده‌اند که مدتهاست چیزی ازش باقی نمانده است. از این همه بی‌خردی دلم می‌گیرد. از این همه سنگینی. از این باری که بر دوش تک تکمان است. از اینکه باید بچه‌هایمان را اینجا بزرگ کنیم و از اینکه دستمان روز به روز کوتاهتر می‌شود... کاش یکی جایی بود و ما را می‌دید. تو می‌گویی این روزهای ما، یک پاراگراف در صفحه تاریخ خواهد شد و تمام. کسی نخواهد دانست که بر ما چه گذشت... بر ما که کلمه‌ی «ممنوع» را هر روز و هر ساعت می‌شنیدیم و زندگی می‌کردیم. بر ما سخت‌جانهای خسته ... بر ما که فقط می‌خواستیم حق ساده‌ی زندگی در خاک خودمان را داشته باشیم.

@mrs_shin


تسليت و آرزوى صبر براى هم‌وطنان عزيزم در كردستان


يكى از دوستان زحمت كشيده و كل فايلهاى صوتى داستان رو، توى يه فايل جمع كرده. 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻




«كاشكى سر بشكند،
پا بشكند،

دل نشكند...»




اين آهنگ نماينده سياهترين روزهاى عمر من است. روزهايى كه روى دور تكرار فقط و فقط همين را گوش مى كردم و دلم مى خواست كسى "ترس تنها بودنم" را بفهمد. امروز با خواندن يادداشت ساناز ياد همين آهنگ افتادم.
صبح حتى دنبال گوشواره قلب سياهم گشتم، همان گوشواره روزهاى دلتنگى كه گوشم را درد مى آورد. تحمل درد نداشتم. مى شود عجالتا همين يكى را رسما گوشواره روزهاى دلتنگى اعلام كنيم؟




Репост из: مسافر روزها
گاهی یک ترانه، یک تصویر، حتی رنگ کیف یک دوست آدم را می‌برد به یک روز خاص، یا به یک دوره از زندگی. دوره‌ای که مثلا بسیار غمگین بودم. خیلی روزها و شب‌هایش دلم می‌گرفت، اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر هیجان و ماجرا داشتم، چقدر داشته‌هایم فراوان بود. اما باز غمگین بودم.


ترازو بد چيزى است. مخصوصا وقتى مى‌نشينى همه چيز را روى كفه‌هايش مى‌گذارى و به سهم نامساويت از اندوه و مشغله و دلنگرانيهاى ديگرى، خيره مى‌شوى. لعنت بر مخترع ترازو!




- جاى خالى جوجه تيغى

سر چهارراه تنها ايستاده بود. كوچك بود. خيلى كوچك. قدش به زور به آينه ماشينم مى‌رسيد. اول چراغ ماشين را تميز كرد. بعد آمد كنارم. شيشه را دادم پايين گفتم:«آينه‌ها رو برام تميز كن.» ذوق كرد كه دعواش نكرده‌ام. از شيشه آن طرفى ماشين سرك كشيد توى ماشين. «خاله، برام يه عروسك ميارى؟ مث اين.» جوجه تيغى كوچك را دادم بهش. چراغ سبز شد. جوجه تيغى را چسباند به صورتش:«اين چيه؟» گفتم:«جوجه تيغی» و ماشين عقبى بوق زد. راه افتادم و بالاخره اشكم سرازير شد.
جوجه تيغى را براى اولين ماشينِ برادرم خريده بودم. گذاشته بودمش جلوى داشبورد دوو سبز كله‌غازى. بعد آمد توى ريوى خودم. بعدتر ماشين قبلى او و سرآخر برگشت پيش خودم. دستكم پانزده سال بود داشتمش.
اما همان لحظه فكر كردم آنچه دنيا را به جاى بهترى براى زندگى بدل مى‌كند، خاطره نيست. يك قطره مهربانى است. به جاى دايره‌هاى درهم تنيده‌ی اندوه و اضطراب، چرخه كوچكى از مهربانى. همين.
من آدمهايم را داشتم. خانه ارغوانى اجاره‌اى. ماشين سفيد و پسر بداخلاقم را. من جايى را داشتم كه به آنجا برگردم. آن كودك كه شايد ٥ سالش هم نبود، چيزى نداشت.
اشكم از غصه كودكى كه خيلى خيلى كوچك بود بالاخره سرازير شد. قبلتر نتيجه‌ى عمو را بغل كرده بودم و يادم افتاده بود كه پدرش را هم بغل مى‌كردم. چقدر دوستم داشت. چهار دست و پا خودش را مى رساند به اتاقم. مرا صدا مى كرد «دِيدا» گفتم:«حامد يادت هست كه بغلت مى‌كردم؟» حامد لبخند زد و پسرش را از آغوشم گرفت.
كنار همخونها با تمام اندوهشان، چيزى از جنس آرامش وجود داشت. چیزی از جنس امنيتى كه دنيا خيلى وقت بود كه از من دريغ كرده. اشكهايم را اما نگه داشته بودم.
بعد سر چهارراه بالاخره بغضم تركيد.
جاى خالى كوچك جوجه تيغى و جاى خالى بزرگ همه‌ى آدمهايى كه دیگر نیستند و جاى خالى خيلى خيلى بزرگ امنيتى كه نداشتم... براى خودم، براى زن عمو، براى كودكيهاى بر باد رفته، براى آينده‌اى كه شبيه هيچ قصه‌اى نشد و براى كودكى كه از تمام دنيا فقط يك جوجه تيغى كوچك پانزده ساله داشت، گريه كردم.
@mrs_shin


خبر بد، مثل همه خبرهاى بد كوتاه بود. زن عمو رفت. زن عموى كوتاه قامت خوشرو كه لبخند مى‌زد و زير لب دعايمان مى‌كرد، رفت.
دور و برمان تند تند از بزرگترها خالى مى‌شود. از كسانى كه به ياد دارند كه ما هم يك روز كودكى بوديم. از كسانى كه به ياد دارند زندگى چه زود و ظالمانه مى‌گذرد.
زن عمو رفت. ديگر نيست كه خانه‌شان را روشن كند و به گياههايش برسد. من يادم رفت گلدان ببرم برايش تا از آن گياههاى سرحال برايم بكارد.
دير شد. باز هم دير شد.
زن عمو رفت و زندگى مثل جوى باريكى در گرما به راه خودش ادامه مى دهد.


با ريحانهاى گلدانت چه ساختى اسماعيل؟


خبرهايى در راه است...




از بالا به پايين : شامادورا - گندمى - حسن يوسف - دراسينا
شامادورا را مريم و مرتضى آورده اند. گندمى هديه اديسه است. قلمه حسن يوسفها از خانه سمى و اميد آمده. دراسينا مال رضاست.


اين درهم تنيدگى و ژوليدگيشان را دوست دارم.

Показано 20 последних публикаций.

493

подписчиков
Статистика канала