-آقایِ میم
دیگه قصه امون به تهش رسیده بود ،یهو آقایِ میم گفت ما مثل دوتا خط موازی هستیم بهم نمیرسیم
نمیرسیم
نمیرسیم!
مگه اینکه یه روزی یکیمون برای اون یکی تغییر مسیر بده و بشکنه
برای رسیدن به هم
برای کنار هم موندن
برای ^ما^ شدن
برای اینکه دیگه موازی هم نباشیم باید قطع شه این مقابل هم بودن!
اما میدونی چیه شاید سال ها طول بکشه ولی بالاخره یه روزی میاد...!
آره خلاصه که قصه امون به تهش رسید و شدیم دوتا خط موازی!
حالا درسته دیگه آقایِ میم توی زندگیم نیس و مدت ها میگذره ولی انگار من بعدِ تهِ اون قصه خودم با خودم مثل دوتا خط موازی شدیم
همونقدر دور
همینقدر سرد
همونقدر خنثی
و گاهی این جمله سراسر ذهنم تکرار میشه:
(خَبرت هست که از خویش خَبر نیست مرا..!
#امیرخسرو_دهلوی)
#من_نویس
دیگه قصه امون به تهش رسیده بود ،یهو آقایِ میم گفت ما مثل دوتا خط موازی هستیم بهم نمیرسیم
نمیرسیم
نمیرسیم!
مگه اینکه یه روزی یکیمون برای اون یکی تغییر مسیر بده و بشکنه
برای رسیدن به هم
برای کنار هم موندن
برای ^ما^ شدن
برای اینکه دیگه موازی هم نباشیم باید قطع شه این مقابل هم بودن!
اما میدونی چیه شاید سال ها طول بکشه ولی بالاخره یه روزی میاد...!
آره خلاصه که قصه امون به تهش رسید و شدیم دوتا خط موازی!
حالا درسته دیگه آقایِ میم توی زندگیم نیس و مدت ها میگذره ولی انگار من بعدِ تهِ اون قصه خودم با خودم مثل دوتا خط موازی شدیم
همونقدر دور
همینقدر سرد
همونقدر خنثی
و گاهی این جمله سراسر ذهنم تکرار میشه:
(خَبرت هست که از خویش خَبر نیست مرا..!
#امیرخسرو_دهلوی)
#من_نویس