•°For:
https://t.me/my_brain_thinkنشستم کنارش.
قهوهی گرمی که دستش بود جلوی چشمای سردش قرار داشت.
انقدر توی ذهن خودش بود که متوجه بودنم نشد.
شایدم فهمید کسی کنارش نشسته ولی نمیخواست حواسشو پرت کنه.
همیشه واسم سوال بود به چی انقدر فکر میکرد؟..
چی باعث میشد انقدر توی خودش باشه؟..
ولی من مطمئنم جواب این سوال رو حتی بهتر از خودش میدونم.
اون گیر کرده بود؛توی ذهنش.
توی خلأ ای که اون تو وجود داشت.
"دیر وقته،قصد اینکه ساکت موندن و خیره شدن به قهوهات رو تموم کنی نداری؟"
نگاهش رو بهم انداخت.
چشماش از اینکه یه آشنا دیده بود حالت خاصی گرفت.
چشمایی که درست معلوم نبود خاکستریان یا مشکی.
"نه ممنون؛دارم از شبم لذت میبرم."
لحنم رو با شوخی درآمیختم و عین همیشه که میخواستم سر به سرش بزارم باهاش حرف زدم.
"من میتونم باعث شم شب بهتری داشته باشیا"
پوزخندی زد و از جاش بلند شد.
میتونستم از نگاهش بفهمم حتی حال تظاهر به اینکه خوبه هم نداره.
"بیا فقط..قدم بزنیم."