چشمهام میبینن اما میخوان که باور نکنن، دستهام خالی دستهات رو میفهمن اما میخوان که حس نکنن، گوشهام آوای غمناک نبودت رو درک میکنن اما میخوان که نشنون، و قلبم؟ نه... قلبم با همهی اینها متفاوته، قلبم میفهمه که سهمش حتی تو هم نیستی و هر بار که میفهمه دیگه نمیخواد بتپه. وجود تو نمیذاره، پررنگ میشه و اجازه نمیده قلب من بیشتر از این سمت لبهی نزدیک این پرتگاه دور قدم برداره؛ اما میدونی که نجاتدهندهها، تبدیل به خطرناکترین و قویترین قاتل زندگی میشن؟ مثل دارویی که اگر ازم گرفته بشه یا دوزش پایین بیاد بدنم کم میاره و توان ادامه نداره، مثل اکسیژنی که لحظهی بعدی زندگیام به اون تعلق و بستگی داره. منجی خطرناکه، چون وابستگی میاره، چون نیاز میاره، چون تنهایی رو ازت میگیره، چون اعتیاد میاره، چون... نبودن تو به سادگی میتونه جونم رو بگیره.
از همون جایی که تموم تصمیمهام منتهی شد به تو، از اون جایی که همهی نگاههای چشمهای خستهام برگشت سمت تو، از اون جایی که همهی افکار توی سرم منجر شد به تو، از اون جایی که تموم اسمهای ذهنم خورد به نام تو، از همون جایی که دستهای تو شدن کلید قفل زنگزدهی دستهای زخمی من، از اون جایی که تموم ملودیهای عاشقانه وصل شد به تو، از اون جایی که همهی القاب نو و بوسیدنی نسبت داده شد به تو، از اون جایی که تک تک خاطرههای خوب من به تکرار در اومد با تو، از اون جایی که احساس و احساسات من شد مال تو، از همون جایی که روحم، توجهام، اهمیتم، قلبم... متعلق شدن به تو، دیگه آدم قبلی قبل تو نبودم؛ من تکههای در هم شکستهی وجودم رو توی زمان، خاطرات و آدمها جا گذاشته بودم اما تو کنارم ایستادی نه روبهروم و با این که خیلی از اون تکههای نفرتانگیز توی دستهات نبود، با سلیقهی خودت رشتهها رو همراه رایحهی پرستیدنی روح خودت گره زدی، حالا من تندیسیام که با انگشتهای تماشاییِ گرم تو تراش خورده، این داستان منه اما حالا پر از توئه مخدر کوچولوی من.
از همون جایی که تموم تصمیمهام منتهی شد به تو، از اون جایی که همهی نگاههای چشمهای خستهام برگشت سمت تو، از اون جایی که همهی افکار توی سرم منجر شد به تو، از اون جایی که تموم اسمهای ذهنم خورد به نام تو، از همون جایی که دستهای تو شدن کلید قفل زنگزدهی دستهای زخمی من، از اون جایی که تموم ملودیهای عاشقانه وصل شد به تو، از اون جایی که همهی القاب نو و بوسیدنی نسبت داده شد به تو، از اون جایی که تک تک خاطرههای خوب من به تکرار در اومد با تو، از اون جایی که احساس و احساسات من شد مال تو، از همون جایی که روحم، توجهام، اهمیتم، قلبم... متعلق شدن به تو، دیگه آدم قبلی قبل تو نبودم؛ من تکههای در هم شکستهی وجودم رو توی زمان، خاطرات و آدمها جا گذاشته بودم اما تو کنارم ایستادی نه روبهروم و با این که خیلی از اون تکههای نفرتانگیز توی دستهات نبود، با سلیقهی خودت رشتهها رو همراه رایحهی پرستیدنی روح خودت گره زدی، حالا من تندیسیام که با انگشتهای تماشاییِ گرم تو تراش خورده، این داستان منه اما حالا پر از توئه مخدر کوچولوی من.